راستش برام سؤال شده بود قدیما که نت نبود مردم چطوری انتخاب واحد می کردن؟ الان که اینترنتیه باز ممکنه که با کلی مشکل مواجه بشیم چه برسه به اون موقع؟! خلاصه تحقیق کردیم فهمیدیم، تو صف وامیستادن نمره هاشونو ببینن، بعد تو صف وامیستادن فرم بگیرن! بعد دوباره تو صف وامیستادن لیست دروس ارائه شده رو ببینن، بعد کلی نوشتن درسا توی فرم، تازه می فهمیدن که مثلاً پیش نیاز بعضیاشو پاس نکردن، دوباره از اول تو صف وامیستادن و... یعنی یه وضعیتی که حتی تصورش هم برای من خسته کننده است! خدا رو شکر به خاطر انتخاب واحد راحت خودمون!...
دبیرستان که بودیم یه دوست داشتیم همیشه میگفت دنیا دو روزه و من هربار مخالفت میکردم. یه بار میگفت دنیا دوروزه یه روز غم و یه روز شادی... یا اینکه دنیا دو روزه یه روز جوونی یه روز پیری... یا اینکه یه روز رفت و یه روز برگشته و دیگه هیچی ازش نمی مونه...
بچه که بودیم خیلی مد بود بین دوستامون همه دفتر خاطرات داشتن. میدادن دوستاشون براشون یادگاری بنویسن. ما که از این سوسول بازیا خوشمون نمیومد، ولی برای دوستامون شرو ور می نوشتیم. یه روز دفتر خاطرات یکی از رفقای انسانی رسید دست ما... دیدیم تو یه صفحه ش نوشته: اگه یکی بهت گفت دوست دارم تو چیکار می کنی؟ کامنتای دخترا خیلی برام جالب بود: میزنم تو دهنش... هیچ کاری نمیکنم... بستگی داره کی باشه... با کیفم میزنم تو صورتش... فحشش میدم... بیجا کرده... من فعلاً میخام درس بخونم!...
خلاصه تمام جوابا تو همین مایه ها بود... ولی این بین یه آقایی هم بود که البته تقریباً همسن خود صاحب دفتر بود. اون نوشته بود: منم بهش میگم دوست دارم!
از همون لحظه بود که برای اولین بار تو زندگیم فهمیدم که دنیای آقایون با دنیای ما خیلی فرق داره. چقدر تمام دخترا با احتیاط و گاهی هم بی تفاوت بودن ولی اون جسورانه و بی باک صحبت میکرد! اصلاً انگار توی دنیای دیگه ای زندگی می کرد!
بلخره اولین میان ترم رو تموم کردیم رفت. ولی عجب امتحانی بود. اولاً که قرار نبود اثباتی داشته باشه، ولی بود. منم که کلاً ماگزیمم 5 ساعت برای امتحان وقت نذاشته بودم، از خودم در آوردم نوشتم! تازه فهمیدم که درس حل عددی چقدر آسون بود، ولی چقدر وقت گیر. من که چشمام باز نمیشد آخرش هم وقت کم آوردم...
اول امتحان استاد دیدن برای یکی از بچه ها صندلی نیست.( کلاس کوچیکه و موقع امتحان هم که فاصله باید رعایت بشه!) استاد به یکی از بچه ها گفتن که شما بیاید جای من بشینید. من یه جای این وسطا میشینم. دوستم می گه "استاد شما بیاید کنار من! " از شدت خنده داشتم یعنی خفه میشدم. میگم مگه استاد قراره به تو برسونه که میگی بیا بشین کنار من!؟ اونم چی با اعتماد به نفس؟!!!!
این مطلبو از کتاب " قورباغه ات را قورت بده " نوشتم:
"افراد موفق کسانی هستند که آماده اند تا لذت های کوتاه مدت را به تعویق بیاندازند و با کار و تلاش نتایج بسیار ارزشمندی به دست آوردند . به عکس افراد ناموفق بیشتر به خوشی ها و لذت های کوتاه مدت و آنی فک رمی کنند و به آینده خود بسیار کم توجه اند.
دنیس وتیلی سخنران معروف می گوید : انسان های ناموفق به کارهایی می پردازند که رفع کننده تنش ها و ناراحتی هاست. در صورتی که انسانی های موفق به کارهایی می پردازند که آن هارا به هدف هایشان می رساند." به عنوان مثال زود سر کار رفتن، مطالعه مرتب در زمینه ای که به حرفه شما مربوط می شود، شرکت در کلاس و... تأثیرات به سزایی در زندگی شما خواهد داشت. از طرف دیگر، دیر سر کار رفتن نوشیدن چای و قهوه، خواندن روزنامه و خوش و بش با همکاران و... نهایتاً به عدم پیشرفت دست نیافتن به اهداف و در جا زدن می انجامد."
این مطلب نظر منو جلب کرد. اگر از یک مسلمان این مطلبو میشنیدیم میگفتیم با تعصب اسلامی این حرفو زده، در حالیکه بنده تصور کردم ایشون مسلمون نیستن. پس این حرف چه معنی می تونه داشته باشه؟ جز اینکه خیلی کارا که لذت دنیا هستند، فقط وقت آدمو تلف می کنند. و کار آدمای ناموفق رو تشکیل میدن.
همیشه برای من سؤال بود که چطور آدمایی که معتقد تر هستن تو انجام کارهاشون جدی تر هستند و کمتر تنبلی می کنن و خیلی بیشتر روحیه و انگیزه دارند...
نتیجه ای که من گرفتم به درد تنبلی ها و بی انگیزگی هام می خورد، که خیلی وقتا برای کارهام انگیزه ندارم و عقب میندازمشون و بعداً بسیار پشیمون میشم. بعد از خوندن این کتاب که همین هفته بود، فقط تصمیم گرفتم که از زندگی لذت ببرم. هر وقت به این فکر می کنم که قراره از زندگی لذت ببرم کارهامو با انگیزه انجام میدم! خدا برنامه هاش دقیق تر از این حرفاست...
چهارشنبه یه اتفاق بامزه افتاد؛ با دوستم داشتیم تو یکی از خیابونای مشهور شهر می رفتیم که یه خانم با قد بلند و حجاب خاص انگار خیلی وقته که منتظر ماست. اومد جلو و با لهجه گفت سلام! دوستم گفت: های! اونم از خدا خواسته گفت:
Can you speak English?!
خلاصه دست و پا شکسته جور کردیم آدرسی که می خواست نشونش دادیم. من که فکر می کردم انگلیسیم انقدرهام بد نباشه با دوستای خودم گاهی حرف می زدیم. تازه اعتماد به نفسم بالا بود که لهجه ام از دوستم بهتره! ولی جلوی یه کسی که زبان مادریش بود ، اعتماد به نفسم به شدت پایین اومد! ولی دوستم با لهجه ی تابلو تند تند باهاش حرف زد! بعد از اینکه خانمه رفت انقدر خندیدیم که داشتیم می ترکیدیم! آخه اصلاً دوستم به اندازه ی من آدرس دادنش خوب نیست، داشت کلاً جهت عکسو نشون طرف می داد! حتی نذاشت من آدرس طرفو ببینم! من که خیلی بهتر از اون به خیابونای شهر آشنایی دارم!!! اون اعتماد به نفس کاذب پیدا کرده بود و من کلاً اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم! راستش خیلی وقت بود انگلیسی حرف نزده بودم، احساس کرده بودم یادم رفته یه وقت سوتی می دم آبروم میره! در ضمن اون از دوستم پرسید. به نظرم زشت اومد خودمو قاطی کنم. ولی دیدم داره اشتباه آدرس میده دیگه خاموشی رو جایز ندونستم! البته ناگفته نماند که مبحث آدرس دادن کلاً فراموشم شده بود، اون خوب یادش بود.
اون خانم که حدس زدیم آمریکایی باشه، مدل گوشیش برام خیلی جالب بود که حتی لمسی نبود، چه برسه به حرارتی! درحالیکه همه ما خودمونو می کشیم که گوشیامون گرون باشه! (البته من با گوشکوب خودم خیلی راحتم!) خلاصه جاتون خالی، واقعاً ترکیدیم از خنده!
یکی از دوستامون یه روز اومد دانشگاه با خنده برای ما تعریف میکنه که دیروز رفتم کافی نت نزدیک خونه مون یه آقایی پشت سیستم بود، هیچکاری بلد نبود انجام بده، منم کفری شدم شروع کردم که آقا شما برای چی نشستی پشت سیستم؟ وقتی هیچی بلد نیستی برو اصلاً کافی نتو تعطیل کن! این چه وضعیه... خلاصه اون آقاهه هم مظلومانه سکوت کرده تا این هرچی خاسته گفته بعد جواب داده که دوستم مسئول اینجاست. چند دقیقه دیگه برمی گرده، گفت این چند دقیقه رو من به جاش بشینم، ببخشید... هیچی این دوست ما هم که اصلاً به روی خودش نیاورده...
فرداش این آقاهه پاشده اومده خواستگاری دوست ما! اونم سمج! هر شرطی هم دوست ما گذاشته قبول کرده! هیچی دیگه آخر سر باهم نامزد شدن!
قصه ی آشناییشون که واقعاً جالبه! ان شالا که زندگیشونم جالب باشه!
به قول یکی از دوستام شانس که باشه، با یکی دعوا هم میکنی عاشقت میشه! اونم چطوری؟ به صورت کـــــــــــاملاً اتفاقی توی جایی که شاید اگه دوستم کار عجله ای نداشت، و اونم دوستش نرفته بود بیرون، هرگز اونو نمی دید...
یکی از استادامون گفته بود بعد تعطیلات که میاین باید بگین تو این فرصت چکار کردین، چهارشنبه باهاش کلاس داشتیم، غالبمون حرفی برای گفتن نداشتیم، راستش من خیلی کارا کردم اما خب همه چیزو که نمیشه تو کلاس گفت، فقط گفتم به کارای عقب افتاده م رسیدم، جواب داد این بدیهیه که تو تعطیلات به کارای عقب افتاده برسیم، منظورش این بود که کور خوندی اگه فکر کنی می تونی منو بپیچونی! جواب دادم آخه مال من خیلی عقب افتاده بود حدوداً 6 ماه! دیگه دید من دست از پیچوندن نمی کشم، چیزی نگفت. الان که فکر می کنم می بینم چندان هم کارای خوبم خصوصی نبود، یا حداقل برای پیچوندن راهکار بهتری بود مثلاً بگم که مثل یه دختر خوب به مامان کمک کردم مهمون داری کنه!
دیشب دوباره خواب بد دیدم، یادم میفته حالم بد میشه... خدایا من کی از دست کابوس خلاص میشم؟!...
یکی از استادا می خواستن یک الگوریتمی رو مثال بزنن، از الگوریتم تعیین عدد اول شروع کردن، گفتن مثلاً فرض کنید این عدد... یک عدد 8 رقمی نوشتن، که روی اون عدد توضیح بدن، یکی از دانشجوها با پوزخند گفت : استاد این که اول نیست، زوجه اصلاً! بعد این همه که استاد توضیح دادن تازه فهمیدیم که عدده زوج بوده، ولی اون عدد صرفاً یک مثال بود! نمی دونم من اگه جای استاد بودم چکار می کردم ولی استاد گفتن که نه منظورم الگوریتم بود... تازه فهمیدیم که استادامون چقدر صبورن!