دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

از این انتگرال گرفتن ها تنها سودی که عایدم شد این بود که همه چیز میتواند برگردد...

طبقه بندی موضوعی

خدای مهربون

میلان |
آقای دکتر یه سؤال بپرسم؟
گفتم: بپرس.
پرسید: چرا خدا منو مثل بقیه نیافرید؟ چرا منو این شکلی آفرید؟ چرا من صورتم کج شده؟ چرا دستام صاف نیستن؟
گفتم: به نظرت زشته؟
گفت:  نه! ولی بقیه یه جوری نگام میکنن...
گفتم: میخای بدونی چرا؟ بیا با هم نقاشی کنیم...
مسلماً بچه ای که نمیتونه خوب حرکت کنه، نمیتونه خوب نقاشی بکشه...
گفتم: نقاشی منو انتخاب میکنی، یا نقاشی خودتو؟
نقاشی خودشو برداشت.
گفتم: تو هم نقاشی خدایی، خدا هیچوقت نقاشی خودشو دور نمیندازه!
گفتم: حاضر بودی صورتت مثل من قشنگ بود ولی دلت مثل من بود؟!
گفت: نه!
گفتم: میخای از خدا بپرسیم خدا تو رو دوست داره یانه؟
قبول کرد.
داد زدم: آی خدای مهربون...
کتمو کشید. گریه کرد. گفت: میشه خواهش کنم با خدا این طوری حرف نزنی؟... میشه خواهش کنم سر خدا داد نزنی؟...
پرسیدم: فکر میکنی اگه خدا بخاد بین من و تو یکیمونو انتخاب کنه، کدوم مونو انتخاب میکنه؟
گفت: معلومه منو! چون من خیـــــــلی دوســــــش دارم!


(بخشی از سخنرانی دکتر کردی در مراسم اعتکاف، به تعبیر خودشون: وقتی یک بچه عقب مانده ذهنی، یک دکتر رو شرمنده میکنه!)
  • میلان

افسوس

میلان |

یکشنبه یکی از بچه ها به یکی از استادا یه حرف خیلی خیلی بد گفت، جوری که مثلاً نشنوه، ولی من که شنیدم، استادم که عمراً نشنوه... به روی خودش نیاورد، ولی یه دفعه ناراحت شد و بعدم با توجه به جو کلاس گفتش که از جلسه ی بعد تم کلاسمون عوض میشه... آخرش هم گفت که تصورشو از دانشگاه سراسری خراب کردیم...

دلم میخاست برم ازش دلجویی کنم، ولی حتماً بچه ها میگفتن خودشیرین!

با منم خوب بود و همیشه به من میگفت خانمی که از ایتالیا اومدی... اون روز دوباره ازم پرسید کجایی هستی ؟ بهش گفتم که اصالتاً آذریم ، بدونه که ایرانیم! بعدش رفت تو فکر ، گمون کنم داشت فکر می کرد که تو کلاس یه وقت به آذریا حرفی نزده باشه! فامیلی من حسابی کنجکاوش کرده!!!

حقش نبود ناراحت بشه... خیلی کلاساشو دوست داشتم... آخه اون خیلی استاد خوبیه...

بعضی از دانشجو ها میگن هر چی باشه بلخره استاده، استاد با دانشجو دشمنه! ولی اصلاً من به همچین چیزی اعتقاد ندارم، هرچقدر هم که ممکنه با استادا کانتکت پیدا کرده باشیم، اما به جز ترمای اول که مستقیم از صندلیای دبیرستان پرتاب شده بودیم روی صندلیای دانشگاه، سعی کردم به استاد احترام بذارم، خیلی از استادام هم با من و دوستام رفیقن که خیلی از هم کلاسی ها باورشون نمیشه...

افسوس، بعضیا بعد از این همه عمری که توی دانشگاه تلف کردن، هنوز طرز برخورد با یه استاد رو بلد نشدن...

  • میلان

تأسف

میلان |

اواخر خیلی گفته میشد که برخی آهنگ ها که از آخر به اول پخش بشن، معانی ضد دینی پیدا میکنن. دیروز یه نرم افزار ضبط صدا نصب کردم ، که دیدم این امکانو داره که آهنگا رو برعکس بخونه. تصمیم گرفتم امتحان کنم. اولش برام هیجان انگیز بود که ببینم چی میگن... ولی کم کم حال خیلی بدی بهم دست داد...

خیلی از حرفایی که می گفتن واضح نبود. و اون ها هم که واضح بود بعضاً به زبون های دیگه بود مثل عربی یا انگلیسی یا حتی عبری! که من اصلاً نمی فهمیدم... اما همون چند کلمه که واضح بود کافی بود تا بفهمم اون خواننده هایی که فکرشو نمی کردم، برعکس آهنگاشون وحشتناک بوده باشه چه چهره هایی رو قایم کردن... خواننده ای که قبلاً مورد علاقه ام بود تبدیل شد به... از صمیم قلب برای خودم متأسف شدم که همچین آهنگایی رو گوش می دادم... و همچنین برای کسانی که هنوز هم نمی دونن که طرفدار چه آدمایی هستن و بعضاً  سنگ چه آدمایی رو به سینه می زنن...

تو آیین شیطان پرستا می گن که هر چی وارونه بشه مورد علاقه ی شیطانه، چون همه چیز در حالت عادی داره تسبیح خدا رو میگه و وقتی که وارونه میشه یه جور ابراز ارادت به شیطانه، مثلاً صلیب برعکس...

و به قول یکی از دوستام از خواننده ای که به طور واضح همین حرفا رو بخونه آدم انقدر بدش نمیاد که در ظاهر خودشو معصوم جلوه بده، به نظر من علتش اینه که این کار ارادت بیشتری به شیطان می طلبه... واقعاً متأسفم...

  • میلان

اراده

میلان |

اواخر مد شده که تو فیلما و رمانایی که دیدم ، شخصیت های داستان میگن کسی که همه ش به حرف پدر مادرش گوش میده یعنی از خودش هیچ اراده ای نداره! آیا این حرف درسته؟

با در نظر نگرفتن اینکه قرآن هم به احترام والدین تأکید کرده، من همیشه وقتی کسی رو میبینم که جلوی پدر مادرش دائماً چشم میگه آدم بسیار با شخصیتی به نظرم جلوه میکنه! چون فکر میکنم اصولاً خیلی وقتا (برای من که همیشه!) نظر والدین با نظر ما یکسان نیست! کسی که بتونه از نظر خودش به خاطر والدینش بگذره اون اراده میخاد! نه اینکه خیلی راحت به اونا نه بگی! چون اصولاً نه گفتن به اعضای خانواده خیلی آسون تره تا سایرین!

البته که به نظر من کاملاً عکس این موضوع برقراره، یعنی کسی که به خاطر والدینش به نظر دیگران اهمیت نده، اون اراده اش خیلی بالاتره!!!

  • میلان

  • میلان

*برادر زاده ام گفته بیا برام کارتون بذار ببینم، گفتم بیا تو لپتاپ ببین، نشسته کارتون دیده اومده میگه درشو بستم خاموش بشه! بعداً که روشن کردم، با صحنه ای از کارتونه مواجه شدم، و بعد متوجه شدم که یکی از صحنه های کارتون شده صفحه زمینه لپتاپ! خانم دراکولا معلوم نیست چطور تونسته؟! هنوز تو شوک ام!

*اون یکی برادر زاده ام یه هفته بود که فقط سرفه میکرد، بهش رسیدیم خوب شد، مامانش تنها یک قاشق از غذاشو خورد، یک ماه مریضیش خوب نمی شد! برادرم میگه دخترم ماشالا خرسه! ولی من میگم ماشالا این دراکولاست خرسو رد کرده!

*خواهرزاده م میگه خاله ببین منو! بابای منم تبلت دائه، ولی به من نمیده باهاش نقاشی بکشم! گفتم چرا؟ سرشو انداخت پایین و یه مکث طولانی و... : چون دائه بئف میاد... (داره برف میاد) و به صفحه ی دفتر نقاشیش خیره شد و دونه های برفو گنده گنده به رنگ نارنجی کشید که داشت از آسمون می بارید...

اینا همه سال 90 تولد یافتن...به این عقیده رسیدم که نسل دایناسورها هنوز منقرض نشده!

  • میلان

بی عنوان

میلان |

ترم 3 که بودم، سر یکی از کلاسا یکی از استادا یه حرفی به من زد که ناراحت شدم، به خاطر اینکه نتونستم سؤالی که گفته بودم حل کنم، گفت که از این به بعد کسی حق نداره سؤالی که نتونه توضیح بده رو تحویل بده! اون روز من از فرط ناراحتی از کلاس رفتم بیرون و بعد از چند دقیقه برگشتم. استادم که دیدن من ناراحتم. ازم دلجویی کردن و گفتن که حداقل این شهامتو داشتی که بیای پای تابلو... اون روز من از هر چی سؤال حل کردن بود ناامید بودم ولی اون به احتمال قوی تنها هدفش از دلجویی همین بود که من ناامید نباشم. با وجودی که حرفش چندان هم ناامید کننده نبود، من یکم حساس بودم...

اما دوباره یه همیچین اتفاقی افتاد، اونم فقط به خاطر اینکه دوباره شیر شدم که برم پای تابلو که ای کاش نرفته بودم... وقتی که نشستم، استاد شروع کردن از قیامت گفتن که بعضی هاتون اون دنیا به خاطر اینکه درس نخوندین مؤاخذه میشید. و زل زد تو صورت من! اولش به روی خودم نیاوردم ولی هی ادامه داد... آخر دیگه کفری شدم. پاشدم برم،شروع کرد جهت حرفاشو عوض کردن، که منظورم این نبود که شما از در گاه الهی ناامید بشید، خدا می بخشه... ولی من از کلاس رفتم بیرون. دیگه هم برنگشتم...

ترم پیش هم یکی از استادا درست بعد از اینکه من یه سؤال می پرسیدم سرشو می چرخوند به طرف تابلو و با پوزخند می گفت که پس من از یک ساعت پیش چی داشتم می گفتم... آخر ترم هم به همه نمره داد به جز من... ولی به هر مصیبتی بود پاسش کردم...

اما این یکی دیگه خیلی سنگین بود...

راستش دیگه دلم نمیخاد برم سر کلاسش . برام مهم نیست که یک ترم به خاطر سه واحد معطل بشم. اصلاً ته دلم دیگه حتی نمی خام که برم دانشگاه. اصلاً دیگه لیسانس نمیخام.... تصمیم داشتم اقلاً لیسانسمو بگیرم. ولی حالم از همه چی بهم میخوره...من درس خون نبودم اما نه تا این حد... واقعاً دلم شکست...

  • میلان

خدمات

میلان |

یکی از دوستام یه نرم افزار گرفته بود، میخاست تو لپتاپش نصب کنه، بلد نبود، برده بود پیش یه آقایی که مهندس نرم افزار تشریف داره آقا! هیچی آقائه نتونسته بود نصب  کنه. چی گفته باشه خوبه؟ گفته خانم دی وی دی خش داره!!! آورد پیش من در عرض ده دقیقه براش نصب کردم، یه کمی سنگین بود نرم افزارش به همین خاطر ده دقیقه طول کشید.

هیچی دیگه بچه بودیم یه فیلمی میداد، از این فیلمای عبرت آموز : یه آقایی طبیب بود میخاست به پسرش طبابت یاد بده، پسرش به شدت بی استعداد بود، رفته بود به خونواده ی بیماره گفته بود مریضتون خر خورده!!!

یعنی تا این حد به خون بعضیا تشنه ام که پشت میز نشستن میگن کار و کاسبی مون کساده؛ مشتری نیست...

  • میلان

5 دقیقه

میلان |

یکی از حرف های جالب کتاب قورباغه ات را قورت بده این بود که نوشته بود برای غلبه بر تنبلی یکی از کارهای خوب اینه که وقتی دلتون یه کاری رو میخاد؛ شما انجامش ندین! مثلاً اگه یه روز گرم تابستونیه و شما دلتون بستنی میخاد ، حداقل 5 دقیقه توقف کنید و بعد به حرف دلتون گوش بدین...

خیلی حرفش برام جالب بود، توی منطق خیلی از ماها آموزه های اسلام فقط ریاضت کشی محسوب میشه! ولی در منطق نویسنده ی این کتاب که شاید هیچ وقت از اسلام آشنایی خاصی نداشته، از این ریاضت کشی به عنوان یه راهکار برای غلبه بر تنبلی و به قول خودش رسیدن به موفقیت استفاده می شه...

بعضی از ماها نه تنها دچار قلب متعصب شدیم، و حرفی که به اسلام ربط داشته باشه رو نمی پذیریم، بلکه باهاش مبارزه می کنیم، بعضی ها مون هم که از بیخ و بن دچار قلب سنگی شدیم...

اینم همون تهذیب نفسه، حداقل 5 دقیقه برای خواسته ی دلت صبر کن، به قول یکی از استادامون نفس ما کاری بلد نیست، ما باید بهش یاد بدیم، درست مثل اینکه یه بچه رو میخای تربیت کنی، گاهی اوقات چیزایی که میخاد بهش نمیدی، نفس هم مثل یه کودک میمونه، باید گاهی بهش توجه بشه و گاهی هم با خواسته اش مبارزه بشه، یعنی اون هوسه که باید خواسته اش رد بشه...

  • میلان

توی دفتر خاطراتم روزای ورود به دانشگاهم رو ورق می زدم که یه جمله رو دیدم:

"ریاضیات؛ مثل یه اسب سرکش می مونه که اگه رامت بشه انقدر دوست داشتنی هست؛ که تمام دنیا رو دوست داری باهاش سفر کنی..."

واقعاً با این همه قدرت ادبی که من داشتم اون وقتا از بین این همه رشته چطور ریاضی رو انتخاب کردم؟

من ریاضیاتو به اسب سرکش تشبیه کرده بودم، اسبی که کمر بسته بودم رامش کنم. اما هیچ وقت از خودم نپرسیده بودم که تو آدم رام کردن هیچ اسبی هستی یا خیر؟...

تنها چیزی که به ذهنم می رسه این بود که حس می کردم ریاضیات تمام سؤالات ذهن منو پاسخ میده. حس می کردم که تو خیلی چیزا قدرت دارم هنر و هوش و خلاقیت و خیلی مهارت ها... در حقیقت گول خوردم، چون هیچ کدومشون در من بی نقص و کامل نبود...

فکر می کردم کسی که تو ریاضی قدَر باشه تو همه چیز قدَره. یا بهتر بگم کسی که تو همه چی قدر باشه سراغ ریاضی میره!

ذهنم پر از سؤال بود که هیچ کس نمی تونست جواب بده، سؤالاتی که همه رو خسته می کرد، سؤالاتی که دیگه جرأت پرسیدنشو نداشتم؛ بنابراین خودم باید دنبال جوابش می گشتم. اما از کجا؟ ذهنم منو به طرف ریاضیات می کشوند...

پاسخ سؤالاتم که پیدا نشد. همین طور سؤالاتم بیشتر و بیشتر شد، تا اینکه اصلاً از یادم رفت که من به دنبال پاسخ هام اومده بودم، دیگه جوابشون برام مهم نبود...

الان که به خودم اومدم بعد از هشت ترم، فهمیدم که من خیلی احساساتی بودم، در حالیکه همه می گفتن تو اصلاً به آدمای احساساتی نمی خوری تو بیشتر منطقی هستی! ایکاش احساساتی نبودم...

ظاهراً منطقی انتخاب کرده بودم، اما در باطن احساسی عمل کردم، تصمیم گرفتم که از ریاضی خارج بشم؛ اما هنوز هم ریاضی برای من فوق العاده است...

واقعاً ریاضیات یک اسب سرکشه، اما خیلی سرکش تر از تصوراتم! شاید فوق تصورات بشر! من دست کم گرفته بودمش...

  • میلان

دنیای زیبا

میلان |

دنیای بچه ها واقعاً دنیای زیباییه. بچه ها هیچ موقع به ارزش مادی اشیا توجه نمی کنن. اونا فقط دنبال این هستن که چیزی که دلشون میگه داشته باشن . همین کافیه که مامان باباشون اونا رو تأیید کنن! برای اونا بهترین احساس اینه که برای مامان باباشون عزیز باشن.

بچه ها همیشه تو نقاشیاشون وقتی آدما رو می کشن، دستای آدما رو، رو به بالا می کشن، درست مثل کسی که داره دست تکون میده، یا حتی آدمی که داره دعا میکنه، یا اینکه داره پرواز میکنه، اونا عاشق پروازن...

حقیقت اینه که تو دنیای اونا همین طوریه، اونا دائماً در حال پروازن، اونا دنیا رو جور دیگه ای می بینن، تو دنیای اونا ما ها خیلی بزرگیم، برای اونا همه ی آدما دوست داشتنی هستند مگر اینکه عکسش ثابت بشه!

چیزی که من تجربه کردم این بود که هر چقدر کوچیکتر باشی، آرزوهای بزرگ تری داری...

 

  • میلان

دنیا به من یاد داد،

که فیلم بازی کردن خیلی به درد می خورد،

که زمانی که حس میکنی هیچ چیز نداری، ادای غرور دربیاور...

زمانی که تنهایی، ادای آدم های محبوب را در بیاور...

و زمانی که غمگینی، شادی کن...

و وقتی کسی را دوست داری، از او فاصله بگیر، او برای تو از همه خطر ناک تر است...

برای قلبت، برای دلت، و برای چشمانت...

  • میلان

من خسته

میلان |

اصلاً از اول هم ما مال درس خوندن نبودیم، بخاطر یه امتحان مسخره، سه تا استاد ما رو خار و خفیف کردن! اول استاد درس نظریه مون که برگشته میگه این سؤالا که خیلی آسونه! حتی دبیرستانی ها هم می تونن حل کنن! دومیش هم اینکه استادی که فکر می کردیم خیلی دوسمون داره، با کلی تیکه سه تا از چهار سؤالو راهنمایی کرد و اول گفت بیش از حد آسونه! بعد گفت حتماً روتون نشد بقیه شو بیارین!  کمی حل کردیم، یه جوابای چپ اندر قیچی در اوردیم... سومیش هم استادی که سؤالای سخت همه ی بچه ها رو مثل فرفره حل میکرد، به ما که رسید گفت من از درس نظریه اعداد خیلی اطلاع ندارم... یعنی جواب دادن به سؤال یک دانشجو انقدر سخته نه؟! آره خیلی آسون بودن همه شون... که انقدر آسون تونستن به ما نشون بدن که هیچکس نیست که یه دانشجوی خسته رو به نشاط بیاره...

قبلاً هم شده بود به استادی رو بندازم سؤالمو حل کنه، همه شون آدمو می پیچونن، ولی این دفعه حیاتی بود... بی خیال، اصلاً دیگه این دانشگاهو نمیخام...

  • میلان