خدای مهربون
گفتم: بپرس.
پرسید: چرا خدا منو مثل بقیه نیافرید؟ چرا منو این شکلی آفرید؟ چرا من صورتم کج شده؟ چرا دستام صاف نیستن؟
گفتم: به نظرت زشته؟
گفت: نه! ولی بقیه یه جوری نگام میکنن...
گفتم: میخای بدونی چرا؟ بیا با هم نقاشی کنیم...
مسلماً بچه ای که نمیتونه خوب حرکت کنه، نمیتونه خوب نقاشی بکشه...
گفتم: نقاشی منو انتخاب میکنی، یا نقاشی خودتو؟
نقاشی خودشو برداشت.
گفتم: تو هم نقاشی خدایی، خدا هیچوقت نقاشی خودشو دور نمیندازه!
گفتم: حاضر بودی صورتت مثل من قشنگ بود ولی دلت مثل من بود؟!
گفت: نه!
گفتم: میخای از خدا بپرسیم خدا تو رو دوست داره یانه؟
قبول کرد.
داد زدم: آی خدای مهربون...
کتمو کشید. گریه کرد. گفت: میشه خواهش کنم با خدا این طوری حرف نزنی؟... میشه خواهش کنم سر خدا داد نزنی؟...
پرسیدم: فکر میکنی اگه خدا بخاد بین من و تو یکیمونو انتخاب کنه، کدوم مونو انتخاب میکنه؟
گفت: معلومه منو! چون من خیـــــــلی دوســــــش دارم!
(بخشی از سخنرانی دکتر کردی در مراسم اعتکاف، به تعبیر خودشون: وقتی یک بچه عقب مانده ذهنی، یک دکتر رو شرمنده میکنه!)