دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

از این انتگرال گرفتن ها تنها سودی که عایدم شد این بود که همه چیز میتواند برگردد...

طبقه بندی موضوعی

لیسانس ما

میلان |

آخرین جلسه کلاس حل عددی استادمون گفتن که زمان ما اصلاً جزوه نمی نوشتیم، برای هر درسی چند تا کتاب معرفی می شد که یکی از اونا حداقل باید زبان انگلیسی می بود، و البته گفتن که هیچ وقت استاد صبر نمی کرد که دانشجو ها بنویسن! و همین طور گفتن که خیلی زشته که دانشجوی ریاضی با جزوه فارغ التحصیل بشه!

دیگه نمی دونه که من برای بعضی از درسام حتی جزوه هم ندارم! البته سالهای اول کتابا رو می خریدم. ولی وقتی دیدم که همه شاگرد زرنگا جزوه می نویسن و هیچکس کتاب نمی خره، دیگه منم نخریدم... جزوه نمی نوشتم ولی وقتی می نوشتم، خیلی عتیقه می شد جزوه ام...

اگه از من بپرسن به قول یکی از استادامون لیسانس هیچ کدوم از ما لیسانس نیست، ولی حداقل کسی که با معدل بالا لیسانس گرفته این اعتماد به نفسو داره که ادامه بده.

ترم اول که بودم، استاد ریاضی عمومی یک بعد از گرفتن اولین امتحان گفتن تو کلاس ما تنها کسی که از همین شروع ذهن ریاضیاتی داره، من هستم! اون موقع خیلی امیدوار بودم، همیشه به من می گفت که تو ذهن شهودی و باهوشی داری... ولی الان انگار اصلاً اون آدم نیستم... ترم اول من از همه باهوش تر بودم و الان از آخر باهوش ترینم...

ریاضیات فقط هوش نمی خاست، بلکه تلاش میخاست، که من نداشتم... بهتره بگم من بودم که لیاقت ریاضی رو نداشتم، نه اینکه ریاضیات کوتاهی کرده باشه در حقم...

  • میلان

فایده ریاضی خوندن ما هم این شد که هر از گاه خرداد یا دی که میشه ملت بچه های فامیلشونو می فرستن خونه ما برای عرض ارادت! خوبه دیگه طرف با یک روز تدریس خصوصی بنده یه دفعه دور و بر 8 نمره ارتقا پیدا میکنه... اونم چطور؟ تصور کنید آدمی که براش دو پی با پی دوم فرقی نداره! ...

  • میلان

ترس...

میلان |

دیروز سر کلاس استادی که به شدت ازش شاکیم نشسته بودیم. و چون گفته بود که حضور غیاب نمی کنه، 7 نفر بیشتر نبودیم. رفتن همه مون هم علت داشت... و دوباره مثل جلسه قبل موقع حرف زدن به من نگاه میکرد... به طور اتفاقی سر کلاس بحث مفاتیح شد، استاد گفتن که تو دفترم چند تا مفاتیح دارم که خیلی نفیسه... و طوری که با دستاش اشاره کرد حدس زدیم مفاتیح جیبی باشه... بعد گفت به شما ها که امروز اومدین جایزه میدم:-) ... بیاید از دفترم بگیرید. من که اصلاً نمی خاستم برم بگیرم. اما دوستم باهام حرف زد و گفت که "بزن به دل دشمن!" و منم که این اواخر خیلی اینو امتحان کردم، مثلاً به استادی که تو عمرم بهش میل نزده بودم، میل زدم و سؤال پرسیدم. البته که منو پیچوند! ولی به امتحانش می ارزید. دیروزم نمی دونم چی شد... یه دفعه دلم خاست بزنم به دل دشمن! و در مقابل چشمان متعجب دوستم وارد دفترش شدم و سلام کردم! استادم لبخند زد... حس کردم که منتظر من بوده... مفاتیحی که بسیار بزرگ تر از چیزی بود که تصور کرده بودیم ازش گرفتیم و خودشم گفت عوضش خیلی نفیسه! و برامون امضا کرد و تاریخ زد... گفت دلم میخاد بعد چند سال که اینو دیدین یاد امروز بیفتین... به دوستم گفتم که با این نیت وارد اتاقش شدم که دوست دارم بدونی که ازت ناراحت نیستم. و البته که این هدیه رو به عنوان عذرخاهی ازت قبول می کنم! وگرنه من انقدری غرور داشتم که نرم اتاقش! دوستم گفت باید برم بهش بگم چه نیت خبیثی داشتی! :-) ولی این نیت واقعی من نبود، اون فقط تصوری بود که اون لحظه بهم قدرت داد که بزنم به دل دشمن! نمی دونم چرا ولی از دیروز تا حالا صد بار به امضاش نگاه کردم... 

اما خیلی پشیمونم، حالا با این وضعیت باید به هر قیمتی شده پاس شم... :-)

  • میلان

کتاب

میلان |

شنیدم درباره ی کتاب هم جک ساخته شده!

استاد درس انقلابمون میگفتند که "ملانصرالدین" فتنه ی انگلیسی ها بود برای زیر سؤال بردن روحانیت! چون روحانیت بلای جان آن ها بود! و از یک منبع اینترنتی نقل کردن اینا رو...

درباره ی کتاب هم حق دارند جک بسازند، اما دیگر انگلیسی در کار نیست! این خودی ها هستند که جک میسازند، و خودی ها هستند که در شبکه های اجتماعی این جک ها را نقل می کنند! 

باید به آن ها بگویم که سرانه ی کتاب خوانی در ایران به میزان لازم پایین هست نیازی به جک ساختن نیست!

و البته افسوس که صدا و سیما برای فرهنگ سازی های دلخواهش چه برنامه هایی که نمی سازد، و برای کتابخوانی تنها زیر نویس می کند که رهبر معظم انقلاب فرمودند: کتابخوانی باید وارد متن زندگی مردم شود... افسوس...

و افسوس تر برای کسانی که نمایشگاه کتاب می روند فقط به عشق گردش، می روند برای گرفتن غرفه های ساندویچ، می روند برای غرفه های کتاب هایی که به دانش کسی اضافه نمی کند! 

و کسی که میخواهد کتاب بخرد!!! از شدت ازدحام نمی تواند حرکت کند! واقعاً چه کار عجیبی می خواهد بکند! کتاب بخرد و بخواند!

  • میلان

آخرین کلاس

میلان |

من و بازی مورد علاقه ام، همین الان یهویی...

این بازی رو من و دوستام کشف کردیم... گوگل کروم در حالت آفلاین... و بعد عاشق این بازی شدیم...

سرکلاس داشتم بازی می کردم تو گوشی که یه دفعه استاد صدام زد؛ فوری GAME OVER شدم رفت...

اصولاً آدمی که هم سلیقه من باشه خیلی کمه، زنگ موبایل این استادامون درست آهنگ مورد علاقه ی منه... امروز باهاش خدافظی کردیم، اصولاً آدمایی که بیشتر از همه قراره دلم براشون تنگ بشه ، باهاشون خیلی معمولی خدافظی میکنم یا اصلاً خدافظی هم نمی کنم! شاید به این خاطره که زیادی مغرورم... غمگینم که دیگه نمی بینمش...

سر کلاس به من اشاره میکنه کجایی؟ گفتم به خدا استاد حواسم به شماست! گفت فقط میخاستم بدونم ایتالیا چه خبر؟...

شاید دیگه هیچ وقت نبینمش، دلتنگی بدترین حس دنیاست...

  • میلان

بچه ها

میلان |

این صرفاً نظریه منه...

جدیداً مد شده برای بچه ای که هنوز دنیا نیومده کلی اسباب بازی میخرن. این موضوع نه به نفع کودکه و نه به نفع والدین. چون بچه ای که دنیا میاد این اسباب بازی ها رو جلوی چشمش میبینه و براش کسل کننده است. بچه های این نسل بسیار باهوش هستند. خیلی از بچه ها با اسباب بازی هاشون فقط یک بار بازی میکنند و خسته میشن. و این اونا رو به سمت اسباب بازی های بزرگتر ها میکشونه مثل موبایل و تبلت و... بهترین کار اینه که اسباب بازی ها جلوی چشم بچه نباشه. از کودک بخایم کاری انجام بده و به عنوان جایزه از اون اسباب بازی ها کمک بگیریم. اون اسباب بازی برای بچه با ارزش تر میشه. هم قدرشو میدونه و زود خراب نمیکنه. هم دیگه براش به اون صورت خسته کننده نیست. و هم این که باعث میشه بچه زیاده خواه بار نیاد. و هم اینکه به طور ناخودآگاه باز هم به حرف والدینش گوش میکنه چون میدونه که این کار پاداش داره.

بسیاری از پدر مادر ها -بیشتر همون پدر مادرایی که از تربیت بچه هیچی نمیدونن و فکر می کنن که بچه باید حسرت هیچ اسباب بازی به دلش نمونه- حتی قبل از اینکه دنیا بیاد براش همه جور اسباب بازی میخرند. اولاً که روان شناسا میگن اگر میخاید بچه تون خودخواه نباشه، بهتره که گاهی طعم ناکامی رو بچشه! دوم اینکه باید بدونه بعضی چیزا به شرط زحمت به دست میاد مثلاً اون باید به حرف پدر مادرش گوش کنه تا یه اسباب بازی جایزه بگیره، و سوم اینکه باید بدونه گاهی بعضی چیزا رو نداشته باشه، براش بهتره! مثلاً یه بازی رایانه ای خشن و +17 برای یه بچه ده ساله مناسب نیست! و شاید گاهی هم بهتر باشه به کودک یاد بدیم که خودش پول جمع کنه و اسباب بازی دلخواهشو بخره! این طوری حتی اقتصادی تر بار میاد... و از همه مهم تر کودکی که خودخواه بار اومده اول از همه باعث آزار والدین میشه! بهتر نیست که کودکان رو علیه خودمون تربیت نکنیم!؟

  • میلان

حسش نبود...

میلان |

یه شب مهمون داشتیم، ظاهراً عاشق سبزی خوردن بودند! چون واقعاً عاشقانه بیشتر از شام سبزی میل کردند، پرسیدن که سبزی ها رو کی پاک کرده و به ما خیره شدن انتظار داشت ما بگیم که "من"، پدرم جواب داد "من پاک کردم، چطور؟" طرف با دهن باز به ما خیره شد! و ما با پررویی تمام لبخند زدیم! پدر من اصولاً علاقه داره به ما کمک کنه... بعدشم ، عجب آدمایی پیدا میشن، نیم ساعت قبل شام زنگ زده داریم میایم، انتظار چی از من داری؟ اونم من که در حالت عادی بسیار به جمله "حسش نبود" اعتقاد دارم... ولی اصلاً هم ناراحت نیستم. چون حالم از سبک زندگی این آدما بهم میخوره. اینایی که دائماً به هم میرسن برای همدیگه دستور غذا توضیح میدن ، فلان فروشگاه فلان لباس حراج زده، چه رنگی بهت میاد، چه رنگی بهت نمیاد، ... مزخرفه، این آدما از زندگی هیچی نمیخان، تا جلوی دماغشون بیشتر نمی بینن... ازشون متنفرم که به هم پز آرتروز ها و کمر درد هاشونو میدن، و انواع بیماری های دیگه که به خاطر کار زیادی که حاصل از سلیقه به خرج دادناشونه! ازشون متنفرم که به هم پز وسواسی بازیاشونو میدن، ازشون متنفرم که هیچکدوم حتی نمیدونن توی کشور همسایه شون چه خبره... این حرفا رو خانما کاملاً درک میکنن!

شاید آقایون از این خانما بیشتر طرفداری کنن، مثل همسر دوست من که بهش میگفت تو هیچ نیازی نداری که توی بحثای سیاسی شرکت کنی، هیچ نیازی نیست که یه زن بدونه پایتخت فلان کشور کجاست؟ براش متأسفم که همسرش زن باهوش و با اطلاعاتی مثل دوست من شده!...

اما از یه چیزی خیلی ناراحتم، اونم اینه که به شدت دچار تئوری "همه یا هیچ" شدم، یعنی کلاً سبک "حسش نبود" رو پیش گرفتم فقط به این خاطر که از زندگی بعضیاشون بدم میاد... دستور آشپزی در حالت عادی خیلی هم خوب و مفیده اما اینا دیگه از حد گذروندن! یا اینکه خرید لباس به خودی خود بد نیست، اما این آدما دیگه شورشو در آوردن!

من نباید به اینا اهمیت میدادم... متأسفم برای حس ایدآلیستی خودم...

  • میلان

ترم آخر

میلان |

قائدتاً نباید اینجوری باشه، ولی عمیقاً احساس ناامیدی می کنم. تمام دوستای ترم آخریم، تند تند کلاس می پیچونن و میگن دیگه حوصله ی درس خوندن ندارم... برای بعضیاشون دیگه حتی مهم نیست که مشروط بشن یانه. چون دیگه ترم بعدی وجود نداره که محدود باشن برای انتخاب واحد...

دلم میخاد بدونم قضیه ی این خستگی های ترم آخری ها چیه؟ چرا هیچ کدوم دیگه حال درس نداریم؟ البته من که یه ترم دیگه دارم ولی از الان خسته ام...

حتی جشن فارغ التحصیلی هم برای ما نگرفتن و بچه های خودمونم که جمع نشدن جشن بگیریم... باید یه مهمونی خدافظی میگرفتیم ولی نگرفتیم... شاید همه دلتنگ میشن... احساس ناامیدی ها ... من که حتماً دلتنگ میشم...می دونم هیچ کدوم پایه نیستن وگرنه خودم جشن میگرفتم...

جواب کنکور ارشد اومده... اما رتبه های چنتا از هم کلاسی ها حداقل برای خودشون رضایت بخش نیست...

بچه درس خونامون سر کلاس پای تبلت اند، چنتاشون که اصلاً ناپیداشدن، شاگرد اولا که کوییزاشونو سفید تحویل میدن... اصلاً یه وضعی...

یکی از استادا بود که توی یکی از پست ها نوشته بودم که سر کلاسش احساس میکنم که واقعاً دانشگاه اومدم، اما راستش علت دقیقشو نمیدونستم. جلسه ی پیش بهمون گفت که من واقعاً از بودن با دانشجوهام لذت می برم. فهمیدم که چرا انقدر از کلاساش خوشم میاد... بیشتر از همه دلم برای کلاسای اون تنگ میشه... و البته یه کلاس دیگه...

برای اولین بار آرزو کردم کاش منم میتونستم استاد بشم...

  • میلان

متشکرم از نظریه اعداد!

که به من فهماند به خودم دروغ گفته بودم...

متشکرم از نظریه اعداد به خاطر اینکه باعث شد خیلی ها را بشناسم...حتی خودم را...

متشکرم از استادی که دلش به حالم نسوخت...

استادی که تمام ترم بالایی ها با روشش کنار آآآآآمده بودند!

متشکرم از ویلسون از فرما از گوس از همه دانشمندان...

از آن هایی که صد ها سال پیش چیزهایی را نوشتند،

که من،

یعنی انسان عصر تکنولوژی،

در این سن،

نمی فهمم!

پس فهمیدم که صد ها سال از جامعه عقب هستم!

متشکرم

از استادی که دلم را شکست تا بفهمم که باید درس می خواندم!

ولی دیر، 8 ترم دیر ... به اندازه ی یک عمر...

متأسفم برای نظریه اعداد!

که اسیر دست بشر شده است...

متشکرم از نظریه اعداد

که از همان ابتدا به من فهماند باید با ریاضیات خداحافظی کنم...

به این خاطر که فهمیدم با ریاضیات خالی نمیشود خدا را بندگی کرد...

به این خاطر که فهمیدم نباید نظریه اعداد فدای چیزی شود، ولی نظریه اعداد همه چیز را فدا کند، حتی دل یک دانشجو را ...

به این خاطر که فهمیدم،

به خودم خیلی دروغ گفته بودم،

دروغ اول: ریاضیات را دوست دارم! و او هم مرا دوست دارد!

دروغ دوم: استادانم را دوست دارم! و آن ها هم مرا دوست دارند!!!!

دروغ سوم: من می توانم...

:-(

  • میلان

وحدت

میلان |

خبر دار شدیم بعد از نماز جمعه راهپیمایی هست.علیه کشتار یمن. از قضا با یکی از دوستامون رسیدیم که شرکت کنیم. در طول راهپیمایی ، اوایل خوب بود و مردم بودن. البته ابداً به پای 22 بهمن نمی رسید ! و خیلی هم کوتاه تر . که معمولاً همین طوریه تا جایی که اطلاعاتم قد میده. کلی خبرنگار و عکاس هم بودن. تا اواسط مسیر رفتیم. اولاً که طبق معمول مردم بی حال شعار می دادن و ما که بلند بلند شعار می دادیم بهشون برمیخورد و اونا رو مجبور می کرد که بلند شعار بدن و ما هم می خندیدیم... دوم اینکه از همون اواسط به اون ور دیگه نمی دونستیم چه شعاری باید بدیم ، اتفاقی که چندین بار در راهپیمایی های مختلف شاهدش بودیم، این ور جمعیت یه شعار میدن و اون ور یه شعار دیگه... جالب اینجاست که یه گروه هم این وسط از یکی تبعیت میکنن که حتی بلندگو هم دستش نیست. ماشالا از حنجره کمک می گیره! و ...

 

به مردم نگاه میکردم که همه گیج شده بودن و بعضیا هم مثل ما ترجیح میدادن تو اون وضع ساکت بمونن. مردمی که دوست دارن با هم باشن. دوست دارن پشت هیچ مسلمونی رو خالی نکنن. ولی چهره ی این تظاهرات این طور جلوه داده میشه که صرفاً یک دست گرمی یا شاید هم یک ادای وظیفه ی سر سری... به قول یکی از دوستام ملت رفتن تظاهرات سوک سوک کردن رفتن خونه هاشون...

 

خیلیا عکس و فیلم می گرفتن که اگه بعضیاشون توی شبکه های اجتماعی بذارن به درد میخوره. یعنی فیلمایی که توسط خود مردم گرفته میشه...

 

خلاصه که بعد از اتمام راهپیمایی یه گروه از آقایون عرب بودن که عکس یه شهید یمنی رو تو دستاشون گرفته بودن و با سوز محزونی شعار میدادن... با دیدن اونا دلم می خاست گریه کنم. یعنی اونا هم فهمیده بودن این نمایشی که ما راه انداختیم، داغ دل هیچ یمنی رو ساکت نمیکنه... 

  • میلان

 

با شما هستم،

که هیچ یک از پست های ما باب میل شما نیست!

که هیچ نظر و هیچ واکنشی نشان نمیدهید!

اما هر روز به ما سر میزنید!

و نظرات ما را می خوانید،

نبودید،

مشغله داشتید،

خدا کند که مشغله ی خوبی باشد، مثلاً تز دکترا یا hcn,h[ باشد!

فکرمان مشغول شما بود،

که نکند شما هکر باشید!

هکر که زیاد داریم... اما شما به هکر شباهت ندارید،

نه که ما کارآگاه باشیم!

فقط به این سؤال ما پاسخ دهید،

لطفاً!

وبلاگ درویشی ما چه جذابیتی برای شما دارد؟...

  • میلان

دانشگاه

میلان |

سه شنبه ی پیش که بارون اومد، کلاس یکی از درسای عمومی تو حیاط  برگزار شد... من که خیلی دوست داشتم کلاسو... خاطره ی قشنگی بود...

سه شنبه یکی از دوستام سر کلاس شیرینی آورد و گذاشت رو میز استاد، استاد که اومدن پرسیدن قضیه چیه؟ بچه ها گفتن که یکی از بچه ها برای هفته ی معلم شیرینی آورده، استاد با یک لبخند رضایت آمیز به جعبه شیرینی خیره شدن و گفتن بسیار کار خوبی کرده! حالا کی بوده؟ گفتیم میخاسته گمنام بمونه! استاد گفتن که البته یکمی دیره! ولی به هر حال دستشون درد نکنه! بعد گفتن بیاید توزیع کنید. یکی از دوستا رفتن اول به استاد گرفتن . استاد برنداشت و کاملاً جدی گفتن که به همه بگیرید هر چی موند... و جمله شو تموم نکرد . و طبق معمول کلاس ترکید...احتمالاً خیلیا میدونن که بنده به یک سری علل از اون استاد شاکیم، سر اون کلاس استاد دائماً به من خیره بودن، نکنه با خودش بگه من شیرینی آوردم که پاچه خاری کنم؟؟ عمراً... شایدم علت خیره شدنش به من این بوده که تعجب کرده با وجود اون همه چیزایی که بهش گفتم عجب پوست کلفتیه بازم اومده سر کلاس!... فعلاً به نفع من تموم شد، خدا آخر و عاقبتمو خیر کنه!

الانم که یک دقیقه زیر بارون وایسادم اونم به خاطر کار واجب، خیس خالی شدم، چطوری با این چادر خیس بشینم سر کلاس؟!... اصلاً چطوری برم خونه...

  • میلان

اخلاق

میلان |

یه روز دوستم رفت کتابخونه. وقتی برگشت ناراحت بود، گفتم چی شده؟ گفت تمام سیستم ها شلوغ بودن به یه خانمی گفتم که میشه زودتر کارتو تموم کنی؟! اونم جواب داده "نخیر، همه که نباید تو استفاده از امکانات مساوی باشن!" این پاسخ حسابی بنده رو به فکر فرو برد...

نفهمیدم به چه چیز خودش غره شده که این حرفو زده، ولی از یه خانم دانشجوی جوون امروزی تحصیل کرده که از قضا متأسفانه چادر حضرت زهرا روی سرشه... اصلاً انتظار نداشتم... دوستم حسابی دلش شکسته بود...

  • میلان