آخرین کلاس سخت ترین درس دوران دانشجوییم، استاد انقدر شوخی کردن باهامون که به شوخی های استاد می ارزید یه روز اضافه تر برای اون کلاس بریم... :-)
بچه ها از استاد خواستن توصیه هاشو برای امتحان بگه، که خیلی مفید باشه! استاد گفتن تمرینا رو بخونید! جزوه رو هم بخونید! اون وقت قول میدم 16 بشید!
چند تا نمونه سؤال حل کردن و چند تا دیگه رو هم به قول همیشگی شون به حالت قبل بر گردوندن... بچه ها گفتن شما که به حالت قبل بر می گردونید، یعنی می خاید سختشو بدید نمره شم زیاد بذارید! گفت اصلاً همین سؤالو میدم 2 نمره اش از اول تا اینجا 18 نمره هم برای دو خط آخرش ... که هر دفعه به اون دو خط می رسید می گفت مأموریت غیر ممکن و طاقت فرسا رو به شما واگذار می کنم...
اینا فکر کردن میشه از زیر زبون استاد سؤالا رو در بیارن، می پرسن استاد این سؤالا میاد؟ استاد با خونسردی میگه ممکنه! میگن چرا قطعی حرف نمیزنید؟ بلافاصله جواب میده به خاطر اصل عدم قطعیت هایزنبرگ! شما می تونید یه پدیده ی قطعی بگید؟ بچه ها گفتن قطعاً ترم آخریم! گفتش می تونم قطعیت همه تونو به هم بریزم! مثلاً به همه تون بدم 3!
گفتن لطفاً وقت امتحانو زیاد کنید. گفتش می دونم تا 3 قرن هم به شما وقت بدم باز وقت کم میارید...
خلاصه که هر چی بچه ها گفتن یه جوابی تو آستین داشت که بپیچونه ...
بعد گفتن توصیه مهم تر اینه که درس بخونید! چون من که نمره میدم. دیگه هیشکی به من دسترسی نداره! میرم یه جا که خیلی دور باشه، مثلاً صحرای نپال! بعد خودشم می خنده... :-)