ریاضیات؛ علم سرکش
توی دفتر خاطراتم روزای ورود به دانشگاهم رو ورق می زدم که یه جمله رو دیدم:
"ریاضیات؛ مثل یه اسب سرکش می مونه که اگه رامت بشه انقدر دوست داشتنی هست؛ که تمام دنیا رو دوست داری باهاش سفر کنی..."
واقعاً با این همه قدرت ادبی که من داشتم اون وقتا از بین این همه رشته چطور ریاضی رو انتخاب کردم؟
من ریاضیاتو به اسب سرکش تشبیه کرده بودم، اسبی که کمر بسته بودم رامش کنم. اما هیچ وقت از خودم نپرسیده بودم که تو آدم رام کردن هیچ اسبی هستی یا خیر؟...
تنها چیزی که به ذهنم می رسه این بود که حس می کردم ریاضیات تمام سؤالات ذهن منو پاسخ میده. حس می کردم که تو خیلی چیزا قدرت دارم هنر و هوش و خلاقیت و خیلی مهارت ها... در حقیقت گول خوردم، چون هیچ کدومشون در من بی نقص و کامل نبود...
فکر می کردم کسی که تو ریاضی قدَر باشه تو همه چیز قدَره. یا بهتر بگم کسی که تو همه چی قدر باشه سراغ ریاضی میره!
ذهنم پر از سؤال بود که هیچ کس نمی تونست جواب بده، سؤالاتی که همه رو خسته می کرد، سؤالاتی که دیگه جرأت پرسیدنشو نداشتم؛ بنابراین خودم باید دنبال جوابش می گشتم. اما از کجا؟ ذهنم منو به طرف ریاضیات می کشوند...
پاسخ سؤالاتم که پیدا نشد. همین طور سؤالاتم بیشتر و بیشتر شد، تا اینکه اصلاً از یادم رفت که من به دنبال پاسخ هام اومده بودم، دیگه جوابشون برام مهم نبود...
الان که به خودم اومدم بعد از هشت ترم، فهمیدم که من خیلی احساساتی بودم، در حالیکه همه می گفتن تو اصلاً به آدمای احساساتی نمی خوری تو بیشتر منطقی هستی! ایکاش احساساتی نبودم...
ظاهراً منطقی انتخاب کرده بودم، اما در باطن احساسی عمل کردم، تصمیم گرفتم که از ریاضی خارج بشم؛ اما هنوز هم ریاضی برای من فوق العاده است...
واقعاً ریاضیات یک اسب سرکشه، اما خیلی سرکش تر از تصوراتم! شاید فوق تصورات بشر! من دست کم گرفته بودمش...
نظر بنده اومد؟؟؟