بی عنوان
ترم 3 که بودم، سر یکی از کلاسا یکی از استادا یه حرفی به من زد که ناراحت شدم، به خاطر اینکه نتونستم سؤالی که گفته بودم حل کنم، گفت که از این به بعد کسی حق نداره سؤالی که نتونه توضیح بده رو تحویل بده! اون روز من از فرط ناراحتی از کلاس رفتم بیرون و بعد از چند دقیقه برگشتم. استادم که دیدن من ناراحتم. ازم دلجویی کردن و گفتن که حداقل این شهامتو داشتی که بیای پای تابلو... اون روز من از هر چی سؤال حل کردن بود ناامید بودم ولی اون به احتمال قوی تنها هدفش از دلجویی همین بود که من ناامید نباشم. با وجودی که حرفش چندان هم ناامید کننده نبود، من یکم حساس بودم...
اما دوباره یه همیچین اتفاقی افتاد، اونم فقط به خاطر اینکه دوباره شیر شدم که برم پای تابلو که ای کاش نرفته بودم... وقتی که نشستم، استاد شروع کردن از قیامت گفتن که بعضی هاتون اون دنیا به خاطر اینکه درس نخوندین مؤاخذه میشید. و زل زد تو صورت من! اولش به روی خودم نیاوردم ولی هی ادامه داد... آخر دیگه کفری شدم. پاشدم برم،شروع کرد جهت حرفاشو عوض کردن، که منظورم این نبود که شما از در گاه الهی ناامید بشید، خدا می بخشه... ولی من از کلاس رفتم بیرون. دیگه هم برنگشتم...
ترم پیش هم یکی از استادا درست بعد از اینکه من یه سؤال می پرسیدم سرشو می چرخوند به طرف تابلو و با پوزخند می گفت که پس من از یک ساعت پیش چی داشتم می گفتم... آخر ترم هم به همه نمره داد به جز من... ولی به هر مصیبتی بود پاسش کردم...
اما این یکی دیگه خیلی سنگین بود...
راستش دیگه دلم نمیخاد برم سر کلاسش . برام مهم نیست که یک ترم به خاطر سه واحد معطل بشم. اصلاً ته دلم دیگه حتی نمی خام که برم دانشگاه. اصلاً دیگه لیسانس نمیخام.... تصمیم داشتم اقلاً لیسانسمو بگیرم. ولی حالم از همه چی بهم میخوره...من درس خون نبودم اما نه تا این حد... واقعاً دلم شکست...
باشه عزیزم خوددانی