دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

از این انتگرال گرفتن ها تنها سودی که عایدم شد این بود که همه چیز میتواند برگردد...

طبقه بندی موضوعی

بی عنوان

میلان |

ترم 3 که بودم، سر یکی از کلاسا یکی از استادا یه حرفی به من زد که ناراحت شدم، به خاطر اینکه نتونستم سؤالی که گفته بودم حل کنم، گفت که از این به بعد کسی حق نداره سؤالی که نتونه توضیح بده رو تحویل بده! اون روز من از فرط ناراحتی از کلاس رفتم بیرون و بعد از چند دقیقه برگشتم. استادم که دیدن من ناراحتم. ازم دلجویی کردن و گفتن که حداقل این شهامتو داشتی که بیای پای تابلو... اون روز من از هر چی سؤال حل کردن بود ناامید بودم ولی اون به احتمال قوی تنها هدفش از دلجویی همین بود که من ناامید نباشم. با وجودی که حرفش چندان هم ناامید کننده نبود، من یکم حساس بودم...

اما دوباره یه همیچین اتفاقی افتاد، اونم فقط به خاطر اینکه دوباره شیر شدم که برم پای تابلو که ای کاش نرفته بودم... وقتی که نشستم، استاد شروع کردن از قیامت گفتن که بعضی هاتون اون دنیا به خاطر اینکه درس نخوندین مؤاخذه میشید. و زل زد تو صورت من! اولش به روی خودم نیاوردم ولی هی ادامه داد... آخر دیگه کفری شدم. پاشدم برم،شروع کرد جهت حرفاشو عوض کردن، که منظورم این نبود که شما از در گاه الهی ناامید بشید، خدا می بخشه... ولی من از کلاس رفتم بیرون. دیگه هم برنگشتم...

ترم پیش هم یکی از استادا درست بعد از اینکه من یه سؤال می پرسیدم سرشو می چرخوند به طرف تابلو و با پوزخند می گفت که پس من از یک ساعت پیش چی داشتم می گفتم... آخر ترم هم به همه نمره داد به جز من... ولی به هر مصیبتی بود پاسش کردم...

اما این یکی دیگه خیلی سنگین بود...

راستش دیگه دلم نمیخاد برم سر کلاسش . برام مهم نیست که یک ترم به خاطر سه واحد معطل بشم. اصلاً ته دلم دیگه حتی نمی خام که برم دانشگاه. اصلاً دیگه لیسانس نمیخام.... تصمیم داشتم اقلاً لیسانسمو بگیرم. ولی حالم از همه چی بهم میخوره...من درس خون نبودم اما نه تا این حد... واقعاً دلم شکست...

  • میلان

نظرات  (۱۴)

پس میخوای یه گوشه ذهنت و ته ته دلت تنفر وجودداشته باشه.
باشه عزیزم خوددانی
پاسخ:

نه! منظورم اینه که این چند روز احتیاج داشتم ازش متنفر باشم. دیگه دلم رو از سر راه نیاوردم که با کینه پر کنم! ریختمش دور باور کن!

من اصلا قصد فضولی در تصمیمت نداشتم، فقط حس کردم شاید با حرفام حالت بهترشه و فکرکردم بخاطر شناختی که ازت دارم فراموشش کنی.
معلومه همیشه در آرامش بودی که حرف یه استاد میتونه انقدر بهمت بریزه
معلومه هیچ وقت درتنگنای اینکه چرا باید باشی وهستی قرارنگرفتی.
معلومه همیشه همه چیزو همه کس با منطق و احساس تو باهات برخورد کرده و تابحال اطرافیانت با بولدوزر نفهمی آرامش و احساس و اعصابت رو با آسفالت یکی نکردن.
دعا میکنم خدا صبرت رو زیاد کنه و دعا میکنم خدا هر لحظه به آرامشی که در اون قرارداشتی اضافه کنه.
همین.
پاسخ:
تغییر ایجاد شده و تصمیم گرفتم سرکلاس بیام. ولی اگر هم بیفتم برام چندان مهم نیست! اشتباه برداشت نکن. حرف شما اصلاً هم فضولی نبود،کاملاً درست بود. من کمی حساسم. احتیاج داشتم یه چندروزی ازش متنفرباشم! دیگه حل شد... منظورم اینه که دیگه به اون روز فکر نمی کنم ولی پست بذار بمونه... نیاز نیست حذف بشه...
سلام
بازم حرف خودتو میزنی.خوددانی :/
ولی فک نمیکردم که... :/
دلم گرفت.
دیگه نمیتونم بیام وبت.
هووم صبحت بخیر. تصمیم خوبیه ولی نمره ای که میشه وسط کلاسباارامش گرفت روز امتحان ادم خودشو به زحمت نمیندازه.البته خودمم خیلی نمره ندارم ولی سعی مو کردم وبازم بیشتر تمرین حل میکنم برم خودمو به رخ بکشم.
سوالای ترمش نسبتا سخت میده
من که هرچی حل کردم واست سند میکنم
پاسخ:
صبح شما هم بخیر باشد!
باورت میشه اصلاً پاس کردن این درس برام مهم نیست! خودشو از چشام انداخت...
اون استادم که درباره اش گفتی، ترم پیش شنبه ها... اون همون بود که اول پست نوشتم ازم دلجویی کرد، اونم انگار پشیمونه از امیدوار کردن من، من باید همون موقع ناامید میشدم تا اینکه الان این طوری بشه، به هرحال سعی خودمو می کنم دیگه پاس کردن این درس برام مهم نیست، لعنت به هر چی نظریه اعداده!
عجب!....
خب اشکال نداره تا بعدازظهر که به نت دسترسی داشته باشم صبرمیکنم!
اصن نفهمیدم کی خوابم برد خوابم که نبرد بی هوش شدم! 4و ربع هم بیدارشدم! بعد دوباره بی هوش شدم 6و نیم دیگه کلافه شدم بلندشدم.
پاسخ:
بیدارم....
همچنان چشام بسته نمیشه! دلمم نمیادتهدیدت کنم
حداقل میشد یه دهن آواز بخونم بد نبود ولی نمیشه من خوابم پریده بقیه ک خوابن!
عاقا دارم ازخستگی میمیییییرم ولی خوابم پریده الان پاشم بیام دم در خونتون بزنمت خوبه؟؟ عه :)
پاسخ:
بیا بزن ، انقدر دیروز گریه کردم، احساس خستگی و کوفتگی میکنم!
ببین بااعصابم چکارمیکنی تو یه اسم دیگه نوشتم خخخخخ
پاسخ:
درست شد...
الان یه نرم افزار مذهبی گوشیم پیام داد جالب بود واسم برات مینویسم.
نافرمانی از دستور نصیحت کننده مهربان دانا و باتجربه مایه حسرت و سرگردانی و سرانجامش پشیمانی است(خطبه35)
پاسخ:
شما هم مهربانی هم دانا، چشم عزیزم حرف شما برای ما حکم فرمان داره! :-)
اس دادم انگار بدموقع بوده.
بهرحال امیدوارم فردا کامنتامو خوندی هم دلت آروم شده باشه و هم اینکه نظرت درمورد این پست عوض شده باشه.واقعا ناراحتم از خوندن پستت.
امیدوارم نظرت عوض شده باشه و این پست رو حذفش کنی.اعصابم بی اعصابه بی اعصاااااااااااب میفهمی؟
امشب که خواب از چشام پرید.امیدوارم به صبح!
پاسخ:
تصمیمم این شد که برم سر کلاسش ولی دیگه پای تابلو نمیرم و مثل سایر درسا باهاش برخورد می کنم...
راستی خواهری من،
ببخشید کامنتم خیلی طولانی شد! اصن قصد پرگویی نداشتم
خخخخخخخ یاد کوییز میان ترم احتمال1 افتادم
رفتم پای تخته من بیچاره اسمم همیشه توو یک سوم اول لیسته همه بودن سرکلاس!
تا رفتم یه نفس عمیق کشیدم نفسمم بند نیاد! استاد گفت خب از کجا ازت بپرسم؟ گفتم مهم نیس از هرجا دلتون خواس! همکلاسیا هم مستعد خنده هر چی میگفتم میخندیدن! یه سوال ساده رو از استرس زیاد یادم نمیومد رومو کردم به طرف تخته ماژیکو فشار دادم رو تخته استاد هم منتظر بود جوابو بنویسم گفتم خدایا غلط کردم! استاد که دیگه خنده ش بند نمیومد! ولی اصن ناراحت نشدم و منتظر سوال بعدیش بودم! تازه اعتماد بنفسمو نشونش دادم!
سلام
دیدم رفتی اما فکرکردم کاری پیش اومده.
خواهش میکنم انقدر حساس نباشی
یه بار با یه دردسر و گرفتن رضایت مدیرگروه قبلی با یه گروه درسی رو برداشتم کلی هم فعالیت داشتم برای یک فصل 4 جلسه رفتم پای تخته و هربار تمرین حل کردم پاورشم دادم به استاد
استادش که اولش تیکه انداخت که تو ریاضی هستی نه؟ گفتم بله! گفتش بچه های ریاضی کارای خلاقانه و پاور درست کردنو بلد نیستن!
اون کجای کاربود که پاور واسه م مثه جویدن یه آدامس ریلکس با طعم نعناییه!
بااین همه فعالیتم یه بار که دلش از کسی دیگه پر بود سرم چنان داد زد منم فقط خودمو کنترل کردم هیچی نگم و نشستم بعدا که گفت چش بوده و با کسی بحثش شده بود همکلاسیام گفتن اگه جات بودیم میرفتیم و درو محکم میزدیم به هم!
همین استادی که ازش به دل گرفتی هم همیشه میگفت بخونین و وقتتونو نسوزونین و ...منم بخاطر مسائلی که پیش اومده بود اصلا متمرکز نبودم یه روز خیلی حرفشو تکرار کرد من هم دیدم دارم زیرفشار شرمندگی اعصابم له داره میشه و حق حرف زدنی هم و دفاع از خودمم نداشتم بلند شدم رفتم بیرون! تا رفتم بیرون گفت بیا اینم قهر کرد! بقیه شو بعدا بهت میگم...
یالا به چن تا سوال من جواب بده!
مگه تو واسه شخص خاصی یااستاد خاصی ریاضی خوندنو شروع کردی؟
چرا شهامتتو بهش نشون نمیدی؟
انقد حساس نباش!
عاقا سر یه درسی که ترم پیش باهم شنبه ها داشتیم هول هولکی رفتم یه سوال ازاستاد بپرسم با نگرانی خاصی که چرا من نفهمیدم سواله چی داره میگه رفتم سرمیزش
هیچی دیگه وقتی بالحن عاقل اندرسفیه! جواب داد و فهمیدم چه سوال ساده ای رو میپیچوندم خودم زودتر ازاستاد خندیدم! دقیقا بهش گفتم:
خخخ بااین سوالم شما به عمق فاجعه پی بردین نه؟؟!
بنظرم در شرایط سخت آدم خودش زودتر بخنده و ایرادشو پیداکنه دیگه کسی نمیتونه با حرفی ناراحتش کنه.
هوووف !
من که حرفمو زدم.دوس دارم هرروز هم توفیق دیدارتو داشته باشم! جدی میگم! شاید کلمات کج و معوجی رو یه هویی توی حرفم بگم اما جدی میگم! دوستت دارم
راستی یه سوال یادم رفت ازت بپرسم! جمعه پاشو بیا .....
پاسخ:
متشکرم بابت روحیه دادنت...
آخه خیلی گرون بود حرفش!
هرچی میگی حداقل تو صورتم حرف بزن، آخه تو از قیامت من چه خبری داری که حرفشو میکشی وسط؟
  • محدثه انصاری
  • إن الله فی قلوب منکسره


    خدا در قلب های شکسته جای داره .
    پاسخ:
    تنها پناهم خداست...
    ای بابا...باهاتون همدردی میکنم
    پاسخ:

    فکر می کردم فقط برای من از این اتفاقا میفته...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی