اتفاقی
یکی از دوستامون یه روز اومد دانشگاه با خنده برای ما تعریف میکنه که دیروز رفتم کافی نت نزدیک خونه مون یه آقایی پشت سیستم بود، هیچکاری بلد نبود انجام بده، منم کفری شدم شروع کردم که آقا شما برای چی نشستی پشت سیستم؟ وقتی هیچی بلد نیستی برو اصلاً کافی نتو تعطیل کن! این چه وضعیه... خلاصه اون آقاهه هم مظلومانه سکوت کرده تا این هرچی خاسته گفته بعد جواب داده که دوستم مسئول اینجاست. چند دقیقه دیگه برمی گرده، گفت این چند دقیقه رو من به جاش بشینم، ببخشید... هیچی این دوست ما هم که اصلاً به روی خودش نیاورده...
فرداش این آقاهه پاشده اومده خواستگاری دوست ما! اونم سمج! هر شرطی هم دوست ما گذاشته قبول کرده! هیچی دیگه آخر سر باهم نامزد شدن!
قصه ی آشناییشون که واقعاً جالبه! ان شالا که زندگیشونم جالب باشه!
به قول یکی از دوستام شانس که باشه، با یکی دعوا هم میکنی عاشقت میشه! اونم چطوری؟ به صورت کـــــــــــاملاً اتفاقی توی جایی که شاید اگه دوستم کار عجله ای نداشت، و اونم دوستش نرفته بود بیرون، هرگز اونو نمی دید...
:)))