زن...
عرب ها از همان ابتدا با زن ها بد بودند،
جرم دختر پیامبر هم شاید بیش از این نبود،
که زن است!
عرب ها از همان ابتدا با زن ها بد بودند،
جرم دختر پیامبر هم شاید بیش از این نبود،
که زن است!
منبع:یکی بود...
کوچکتر که بودم می گفتند در فرهنگ ایران غافل گیری نبوده، هدیه را در کاغذ کادو نمی گذاشتیم، خیلی عادی تحویل طرف میدادیم، این سورپرایز از غرب آمده، اما من خیلی دوست داشتم غافل گیر شدن را... یک بار جایی خواندم که وقتی ما دعا می کنیم و چیزی را از خدا می خواهیم و خودمان هم یک راه بیشتر برای اجابت آن دعا توی ذهنمان نیست، فقط احساس می کنیم که اگر آن مسیر اتفاق نیفتد دیگر دعای ما امکان اجابت ندارد، اما گاهی خدا آن آرزوی ما را از طریق دیگری برآورده می کند، و اسمش "من حیث لایحتسب" است. یعنی آن راهی که تو به ذهنت نمی رسد... گاهی حس می کنم خدا هم دوست دارد هدیه ما را در کاغذ کادو بگذارد. او هم می داند که ما غافل گیر شدن را دوست داریم...
گاهی شاید بهتر باشد به خودمان بیاییم
بببینیم که عمر پای چه چیزی گذاشتیم؟
به نظر ما کار پیدا نمی شود، شغل کم است
پس همگی به اینترنت هجوم می آوریم
عمر خود را پای شبکه های اجتماعی
-بدون هیچ عذاب وجدانی-
هدر می دهیم،
بهترین روزهای عمرمان را
جوانی را
خواهند پرسید
عمرت پای چه صرف شد؟
گیریم که نپرسند
عمر ما انقدر بی ارزش است؟...
اصولاً میپل با من لجه، من هر چی برنامه می نویسم، بی هیچ غلطی بد تقریب می زنه! یک بار که استادمون هم مونده بود، هیچ فرقی با برنامه های بقیه بچه ها نداشت ولی نمودارم کلی با نمودار اصلی فاصله داشت! هفته ی پیش اومدیم یه برنامه تیلور بنویسیم؛ یعنی سری تیلور یه تابعی رو به ما بده، هرچی می زدیم خطا میداد، گفتیم باز حتماً با ما لج شده! آخر سر فهمیدیم وقتی سری تیلور و میخای باید حرف اول تیلورو کوچیک بنویسی؛ خلاف حالتی که تقریب سری تیلور در یک نقطه رو میخای، که باید حرف اول تیلور بزرگ نوشته باشه... آخر سر تمام توابعمو درست تقریب زد، دیگه باهامون لج نیست...
و چیز تازه ای که از میپل فهمیدم، اینه که تو قسمت help باید وارد student بشیم و اونجا خیلی آیتم ها برای راحتی کار هست...
تجربه هایم گاهی طعم تلخی دارند، گاهی آرزو میکنم ای کاش هرگز چنین چیزی برایم درس نمی شد و پشیمانم از چنین تجربه هایی...
اینکه گاهی بعضی از آدم ها واقعاً لیاقت دوست داشتن مرا ندارند...
اینکه زمانه بعضی ها را مغرور میکند...
اینکه باید در برابر مغرور ها مغرور بود...
اینکه هیج کسی قیمت بخشش را نمی فهمد...
اینکه بعضی از آدم ها انصافاً ارزش ندارند که ذهنت را درگیرشان کنی...
اینکه گاهی تنهایی را ترجیح دهی بهتر است...
اینکه گاهی دلیل بد شدن کسی باتو فقط و فقط حسادت است...
اینکه بعضی ها واقعاً با تو بد هستند! نباید خودت را به آن راه بزنی...
اینکه بعضی ها تو را دوست ندارند! باید قبول کنی...
اینکه دوستانت گاهی بدترین دشمنانت می شوند...
اینکه گاهی باید تلافی کرد...
اینکه مهربانی بد است!
اینکه وابسته شدن به آدم ها فقط تنهاترت می کند...
اینکه گاهی واقعاً کسی را برای درد دل نداری!
اینکه خسته بودن هم برای خودش خوب است... خسته باشی و کسی کار به کار تو نداشته باشد...
این میشود آن زندگی ایدآلی که یک "بازی" است و دانشمندانش در آن برایش "تعادل نش" حساب میکنند...
تو خسته باشی و آنها به کارشان برسند... قهوه ی تلخ هم مد شده، تا طعم تجربه های تلخ برایت خوشایند شود...
آموختم که آموختن بد است... آموختم ثروت بهتر از علم بود، من تمام عمرم را گول خورده بودم...
دیشب خواب خیلی بدی دیدم. معمولا همیشه خواب میبینم حتی کابوس، ولی دیشبیه یه چیز دیگه بود...
لطفا برام دعا کنید خواب دیشبم تعبیرش عکس باشه... لطفا...
روز یکشنبه ساعت یه ربع به 8 از خواب پاشدم و 8 و ربع رسیدم سر کلاس و مشاهده کردم که هنوز استاد نیومده! باورم نمی شد تو دنیا استادی باشه که از من دیر تر برسه! آخه من اسطوره ی دیر رسیدنم...
تازه رسیدم دانشگاه دیدم چادرم چروکه... البته نه اون طور که از دهن گاو در اومده باشه. ولی خب به نسبت سایر روزا خیلی چروک بود. اما اصلاً ناراحت نبودم، چون هیچ وقت نتونسم مصداق این ضرب المثل باشم که "دیر رسیدن بهتر از زشت(چروک) رسیدن است" من همین طوریش کلی دیر میرسم...
یکی از استادا هست که خیلی دوسش دارم، احتمال خیلی زیاد به این وب سر نمی زنه... دوست دارم به هر بهانه ای بپرم برم تو اتاقش... من و دوستام که وقت و بی وقت تو اتاقش هستیم. البته ما که چای شیرین نبودیم و نیستیم. ولی نسبت به بعضی از اساتید احساس علاقه میکنم... اما ایشون احساس می کنم که مهربون ترین استاد دنیاست... هرچند بعضی از دانشجوها اصلاً دوسش ندارن... چند روز پیش یه بهانه جور کردیم و رفتیم سر کلاسش نشستیم... فکر می کنم اگه از دانشگاه فارغ التحصیل بشم، اول از همه دلم برای اون تنگ میشه... ملت نگران آینده میشن ، منم نگران میشم :-) (سوء تفاهم نشه، اصلاً ایشون خانم هستن!) من فقط به خاطر تواضع و مهربونیش دوسش دارم... و هم این که اولین استادی که من تو دانشگاه دیدمشون ایشون بودن؛ بنابراین یکی از خاطرات خوبم ایشون هستن... خیلی دلم براش تنگ میشه؛ احساس تنهایی میکنم... :-(
شاید این حس که ما اسمشو میذاریم پیش نگرانی، ناشی از یک خلاء در امیدواری ما به آینده باشه، نمی دونم؛ کاش کسی بود منو راهنماییم کنه...
این استاد ها هم که چه چیزها از آدم انتظار دارند! می گویند احسن اعمال شما برای امروز این است که کوییز خوبی داشته باشید! اول ترمی کوییز ؟! آن هم کوییز غافل گیری؟! آن هم نظریه اعداد؟! من در ذهنم احسن اعمال را پیچاندن کوییز می دانم! کوییز دیگری را برای درس حل عددی به صورت کاملاً قانونی پیچاندیم! درحالیکه احساس فتح قله ی اورست به همگی ما دست داد! آخر هر چارصد سال یک بار ستاره ی اقبال ما رو می شود و می توانیم آن استادی که در چند پست قبل توصیفش کرده بودیم، را قانع به انجام کاری کنیم! (فرق دانشگاه و دبیرستان) کوییز امروز را که بد دادیم، دیگر حاشیه هایش بماند...
حالا مثل بعضی موجودات مانده ایم در آن کوییزی که پیچانده بودیم، به این علت که هفته ی آینده قم نیستیم... نمی دانیم چه کنیم؟ ایکاش کوییز داده بودیم... احسن اعمال ما همین پشیمانی شد...