آموختم...
تجربه هایم گاهی طعم تلخی دارند، گاهی آرزو میکنم ای کاش هرگز چنین چیزی برایم درس نمی شد و پشیمانم از چنین تجربه هایی...
اینکه گاهی بعضی از آدم ها واقعاً لیاقت دوست داشتن مرا ندارند...
اینکه زمانه بعضی ها را مغرور میکند...
اینکه باید در برابر مغرور ها مغرور بود...
اینکه هیج کسی قیمت بخشش را نمی فهمد...
اینکه بعضی از آدم ها انصافاً ارزش ندارند که ذهنت را درگیرشان کنی...
اینکه گاهی تنهایی را ترجیح دهی بهتر است...
اینکه گاهی دلیل بد شدن کسی باتو فقط و فقط حسادت است...
اینکه بعضی ها واقعاً با تو بد هستند! نباید خودت را به آن راه بزنی...
اینکه بعضی ها تو را دوست ندارند! باید قبول کنی...
اینکه دوستانت گاهی بدترین دشمنانت می شوند...
اینکه گاهی باید تلافی کرد...
اینکه مهربانی بد است!
اینکه وابسته شدن به آدم ها فقط تنهاترت می کند...
اینکه گاهی واقعاً کسی را برای درد دل نداری!
اینکه خسته بودن هم برای خودش خوب است... خسته باشی و کسی کار به کار تو نداشته باشد...
این میشود آن زندگی ایدآلی که یک "بازی" است و دانشمندانش در آن برایش "تعادل نش" حساب میکنند...
تو خسته باشی و آنها به کارشان برسند... قهوه ی تلخ هم مد شده، تا طعم تجربه های تلخ برایت خوشایند شود...
آموختم که آموختن بد است... آموختم ثروت بهتر از علم بود، من تمام عمرم را گول خورده بودم...
تشریف بیارید
تا همرنگ بشیم