دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

از این انتگرال گرفتن ها تنها سودی که عایدم شد این بود که همه چیز میتواند برگردد...

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با موضوع «خودم» ثبت شده است

آخرین کلاس

میلان |

من و بازی مورد علاقه ام، همین الان یهویی...

این بازی رو من و دوستام کشف کردیم... گوگل کروم در حالت آفلاین... و بعد عاشق این بازی شدیم...

سرکلاس داشتم بازی می کردم تو گوشی که یه دفعه استاد صدام زد؛ فوری GAME OVER شدم رفت...

اصولاً آدمی که هم سلیقه من باشه خیلی کمه، زنگ موبایل این استادامون درست آهنگ مورد علاقه ی منه... امروز باهاش خدافظی کردیم، اصولاً آدمایی که بیشتر از همه قراره دلم براشون تنگ بشه ، باهاشون خیلی معمولی خدافظی میکنم یا اصلاً خدافظی هم نمی کنم! شاید به این خاطره که زیادی مغرورم... غمگینم که دیگه نمی بینمش...

سر کلاس به من اشاره میکنه کجایی؟ گفتم به خدا استاد حواسم به شماست! گفت فقط میخاستم بدونم ایتالیا چه خبر؟...

شاید دیگه هیچ وقت نبینمش، دلتنگی بدترین حس دنیاست...

  • میلان

شنبه

میلان |
دیگه امروز رکورد زدم. 40 دقیقه سر امتحان میان ترم دیر رسیدم! ولی استاد هیچی نگفتن. آخرش هم گفتن وقت همه تون تموم شده به جز خانم میلان! اصلاً ماهه! یه دونه است!
ترم پیش شنبه ها رو خیلی دوست داشتم، اما این ترم دوستشون ندارم. چون وقتی شنبه ات تعطیل باشه تا آخر هفته حس تعطیلی داری...
انگار ترم پیش من 3 واحد رویا پاس کردم...
  • میلان


یکی از استادا هست که خیلی دوسش دارم، احتمال خیلی زیاد به این وب سر نمی زنه... دوست دارم به هر بهانه ای بپرم برم تو اتاقش... من و دوستام که وقت و بی وقت تو اتاقش هستیم. البته ما که چای شیرین نبودیم و نیستیم. ولی نسبت به بعضی از اساتید احساس علاقه میکنم... اما ایشون احساس می کنم که مهربون ترین استاد دنیاست... هرچند بعضی از دانشجوها اصلاً دوسش ندارن... چند روز پیش یه بهانه جور کردیم و رفتیم سر کلاسش نشستیم... فکر می کنم اگه از دانشگاه فارغ التحصیل بشم، اول از همه دلم برای اون تنگ میشه... ملت نگران آینده میشن ، منم نگران میشم :-)  (سوء تفاهم نشه، اصلاً ایشون خانم هستن!) من فقط به خاطر تواضع و مهربونیش دوسش دارم... و هم این که اولین استادی که من تو دانشگاه دیدمشون ایشون بودن؛ بنابراین یکی از خاطرات خوبم ایشون هستن... خیلی دلم براش تنگ میشه؛ احساس تنهایی میکنم... :-(

شاید این حس که ما اسمشو میذاریم پیش نگرانی، ناشی از یک خلاء در امیدواری ما به آینده باشه، نمی دونم؛ کاش کسی بود منو راهنماییم کنه...

  • میلان

پریشب جشن عقد یکی از اقوام دعوت بودیم، یاد این عروسی ها افتادم که گاهی تو فیلما نشون میده ، فامیلای ما رو میشد به وضوح از فامیلای عروس تشخیص داد. تنها با ورود داماد همه ما خانما چادرا سر کردیم! درحالی که یک پسر جوون و بسیار چشم پاک و مؤدبه و همه مون از دم ایمان داریم که ابداً نگاهش به هیشکی نمیفته! و تازه خیلی ها هم به خاطر کوچیکی اصلاً شاید داخل آدم حسابش نکنن! با این حال همه چادر سر کردن! ولی اونا همون لباسی که تنشون بود(...) یه شال دروغکی رو سرشون انداختن و تمام... تو عمرم همچین چیزی ندیده بودم! تمام آقایون فامیل عروس هم تشریف آوردن داخل قسمت خانما(!)

احساس خیلی بدی بهم دست داد... تنها چیزی که به ذهنم رسید، این بود که وقتی کسی ازدواج میکنه، با کسی ازدواج کنه که انقدر تفاوت خانواده ها زیاد نباشه، یا حداقل زن و شوهر شبیه هم باشن...

علاوه بر اون وقتی دیدیم به سفارش خانواده ی داماد، جشن بدون موسیقی برگزار میشه، دخترای الکی خوش فامیل ما جمع شدن و به خیال خودشون جشنو گرم کردن... درحالیکه مطمئنم بعضی بی انصافا پیدا میشن که پشت سرشون بگن شما ها که گوش نمیدین، از کجا بلدین بخونین؟! دهن بعضی از این نامرداما رو نمیشه بست...

  • میلان
یکهو آدم یاد فیلم ها میفتد که نشان می دهند یک خانواده رفته اند، خواستگاری در منزل یک خانواده دیگر. خدا بیامرزد بعضی کارگردان ها را ! که بعضی فیلم ها را ندیده بودیم، چشم و گوش بسته می ماندیم! وقتی برای خودمان خواستگار می آمد احساس می کردیم از کره ای دیگر تشریف آورده اند و از استرس سکته زده بودیم! ولی ما یک مهارتی داریم، به نام "فرض کن دست گرمی است!" که عن قریب شبیه همان نظریه ی وزیر دانای شاه است که می گفت "این نیز بگذرد!" این خواستگار ما هم که همه ش قیافه اش سرخ بود، و سرش به زیر و اصلاً خلاف ما که همان فیلم ها که دیدیم یادمان می آید، باور نمی کنیم در واقعیت هم وجود داشته باشد، لم دادیم روی مبل و پایمان روی پا انداخته و انگار نه انگار که برای ما خواستگار آمده ، هی یاد تفکرات خودمان میفتیم نسبت به اینکه دست گرمی و ... خنده مان می گیرد، و الان است که خواهرمان ما را پرت کند بیرون! انگار که ما واقعا باور کردیم که دست گرمی است، اصلاً این فضای استرس آور دیگر برایمان خنده دار است! القصه...
پدرمان به اتفاق مادرمان اصرار دارند که "چه پسر سر به زیر و مؤدبی!" و این پرونده یا پروسه یا پروژه همین جور باز است، ولی ما انگار از همه بدبین تریم! قدیم الایام آن جور که ما در فیلم ها دیده بودیم، دختر ها احساساتی بودند و زودی گول خوردندی و عاشق خواستگارشان شدندی و به زور که ما می خواهیم با این آقا تا آخر عمر خوش و خرم زندگی کردندی، ولی پدر گفتندی که تو احساساتی هستی و ما برای تو تصمیم می گیریم که خیر! و دختر تا چندوقت ناراحت و خجل بودندی! اما دور زمانه برعکس شده است، هرکسی می آید دخترها می گویند ما نمی توانیم اعتماد کنیم ولی پدر و مادر با یک نگاه عاشق طرف شدندی! و دخترها هم که تباه شدندی...
  • میلان