دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

از این انتگرال گرفتن ها تنها سودی که عایدم شد این بود که همه چیز میتواند برگردد...

طبقه بندی موضوعی

بی عنوان

میلان |

از استاد شدن همین بس که بفهمم چرا استادا پیامای ما رو دیر نگاه می کردن...

از معلم شدن همین که فهمیدم چرا معلم ها گاهی سر کلاس بی حوصله اند...

من یه استاد خسته ام...

یه استاد خسته...

یه دانشجوی خسته...

یه آدم شکست خورده که ظاهرش به آدمای موفق می خوره...

  • میلان

وب تنها

میلان |

سالهاست که کسی برام نظر نذاشته ولی برام مهم نیست. حتی سال هاست که کسی درست حسابی به وبلاگم سر نزده ولی بازم برام مهم نیست.

در کنار تمام فضاهای مجازی که دارم می خام که همچنان اینجا پست بذارم. دلم میخاد جایی باشم که هیچ کس نبینه.

خیلی خستم از دیده شدن، میخام جایی ساکت باشم که هیچ کس منو نشناسه. میخام با آدمای جدید روبرو بشم. خیــــــــــــــــــــــــــــلی خستم...

  • میلان

معضل بیکاری

میلان |

اوایل میگفتم چه خوب که قبل از این برنامه ی قرنطینه من فارغ التحصیل شدم ولی الان دارم به برعکس این موضوع فکر میکنم. چون خیلی بیکارم. میتونم لقب بیکار الدوله بگیرم! چون توی مرکز خصوصی تدریس میکردم و الان کاملاً تعطیله! خوبی مدرسه و دانشگاه اینه که تدریس از راه دور انجام میشه ولی مراکز خصوصی اکثرا تعطیلن. هرچند که به شخصه من وقتمو مفید میگذرونم اما از کار بیکار شدم...

  • میلان

عنوان وبلاگ

میلان |

نگرانم که اگه فارغ التحصیل بشم و دیگه دانشجو نباشم؛ سر عنوان وبلاگم چی میاد؟ باید عوضش کنم بذارم دست نوشته های غیر دانشجویی!

اگه خدا بخاد یکی دو تا مطلب علمی هم تنگ وبلاگم بذاریم دیگه خیلی تکراری شده...

کلاً نگرانم برای فارغ التحصیلی... استادم منو دید گفت حالا که دفاع کردی برنامه ت چیه؟ گفتم هیچی استاد میخام از بی برنامگی لذت ببرم! خندید گفت اگه واقعاً قصد ادامه تحصیل نداری من برات یه کاری دارم ولی فعلا برو استراحت کن تا وقتش برسه... کلاً این استادم عاشق اینه که منو به کار بگیره برام کار درست کنه؛ دفعه پیش که برنامه شو خراب کردیم، امیدوارم این دفعه مشکلی پیش نیاد... من خودمم عاشق اینم که این استادم برام کار درست کنه! کلا عاشق این استادمم خیلی ماهه:-)

  • میلان

پس از دفاع

میلان |

سه شنبه 27 آذر دفاع کردیم... من و یکی از همکلاسی هام. ولی برای خودم بعضی از حواشی دفاع جدید بود. یکی اینکه کلی از دوستامو دعوت کرده بودم؛ بعدا که رفتم دیدم سالن 30 نفر بیشتر جا نداره، دعا می کردم بعضی هاشون براشون کار پیش بیاد نتونن بیان؛ و همین طور هم شد. از شب قبل دفاع تا خود دفاع حدود بیشتر از 15 نفرشون لفت دادن! دونه دونه پیامای عذر خواهی و آرزوی موفقیت شون فرستادن. یکم خیالم راحت شد ولی دیگه تا این حد هم انتظار نداشتم! ولی خب ظاهراً قسمت بود که اون سالن 30 نفره پر بشه، حدود 6 نفر بدون اطلاع قبلی من رسیدن و یکی دو نفر هم با وجودی که تا لحظه آخر نگفته بودن ولی اومدن. خلاصه بخیر گذشت مجبور نشدیم بریم صندلی بیاریم...

و اتفاق دیگه این بود که من به همه گفته بودم 3 بیان چون همه استادا موافقت کرده بودن که 3 باشه، ولی خودشون 3:30 رسیدن، یکم وجهه م زیر سوال رفت... ولی خوبی دیر شدنش این شد که ازم کم سوال پرسیدن. :-)

با خانم خدمه صحبت کرده بودم؛ به خاطر قلب مهربونش قبول کرد چهار تا فلاکس بهم بده! (هنوز نمی دونم فلاسک درسته یا فلاکس!) گفته بودم مهمونامون زیادن... روز دفاع هم هر چی ازش خواستم بهم داد حتی کلید اتاق آبدارخونه رو بهم داد...

فرداش بهم گفت دستت درد نکنه اولین دانشجویی بودی که مرتب و تمیز همه چیزو شسته بودی و سر جاش گذاشته بودی... خاستم بگم خب اولین دانشجویی بودم که چهار تا فلاکس گرفتم! :-)

معمولاً من برای ارائه ها خیلی استرس ندارم و به قول دوستم تا شروع می کنم همون یه ذره استرسم از بین میره، ولی اون روز کلاً میخاستم لفت بدم. حتی وســـط دفاع میخاستم بگم : من دیگه بریدم! من کارشناسی ارشد نمیخام! 

طبق معمول تمام جلسات دفاع دیگه؛ اینکه با دوستامون فقط در حال بگو بخندیم باعث میشه جذاب بشه، حتی کلی پشت در وایمیستیم که نمره شونو بشنویم... تو این مدت شده به جرز دیوار بخندیم ولی باید بخندیم تا نمره رو اعلام کنن و بعد متفرق بشیم...

و اتفاق جالب دیگه اینکه یکی از استادامون که خیلی اهل شوخی نیست، با من چند بار شوخی کرد! خیلی برام جالب بود.

و اما مهم ترین بخش ماجرا اینه که من یه اشکال از یه مقاله گرفته بودم که خیلی امیدوار بودم حداقل 25صدم به نمره م اضافه بشه، و حتی بعد از اتمام دفاع استاد داور و استاد ناظر کلی جلو همه ازم تعریف کردن و گفتن باید اینو حتماً تو چکیده بیاری! و گفتن تو نمره ت تأثیر داره،،، ولی نمره من هم مثل همکلاسیم 19 شد!

  • میلان

چرا وقتی عین آدم یه حرفی رو بهمون می گن گوش نمی کنیم؟ چرا وقتی بزرگترا حرف می زنن فوری میگیم نصیحت نکن!؟ چرا حرفاشون به نظرمون کلیشه ای میاد و همه رو پشت گوش می ندازیم و حتی خیلی هاشونو فراموش می کنیم. تا زمانی که خودمون تجربه کنیم، اون وقت یادمون می افته که چندین سال پیش کسی این حرفو بهمون زده بود... اینم یکی از اون جملات کلیشه ای بود که تقریباً همه بهم گفته بودن ولی دریغا!!! 

گذشته غیرقابل تغییر است، بنابراین آن را رها کنید، آینده را نیز به زمان خودش بسپارید؛ لحظه های اکنون را دریابید.

  • میلان

صدای قدم های غریبه ای که میاد فکر می کنم شبیه آدمای خوش بخت راه میره یا نه؟ فکر می کنم به صدای قدم هام که خسته به نظر میرسه یا نه؟ مثلاً معلومه که از صبح این ور و اون ور دویدم یا نه؟

این روزا به هر کی میرسم وقت نداره، وقتا همه پرن. هیشکی وقت هیچ کاری رو نداره. ولی صدای قدم هاشون خسته به نظر نمیاد. شبیه آدمای خوش بختن.

دنبال آدمی مثل خودم می گردم. آدمی که تمام مردم به خوش بختی و خوشحالی می شناسن، ولی هرگز احساس خوشبختی نکرده. آدمی که خنده هاش مثل خودم تلخ باشه.

فقط به قول شاعر

 

این شهر دیوونه به من یاد داد؛ آدم که تنها باشه راحت تره

لعنت به این تنهایی و دیوونگیش؛ لعنت به راحتی ای که سخت می گذره...

 

همین که تنهام یعنی خوشبخت و راحتم... چقدر کل این آهنگ به زندگی من می خوره...

  • میلان

از لحظه اول با خودم گفته بودم به محض رسیدن شروع می کنم به درد دل و کلی حرف آماده کرده بودم که رو به گنبدش بگم. تمام کسانی که التماس دعا گفته بودن جلوی چشمم بودن. اول از همه خودم پر از حرف بودم و کلی خواسته داشتم ازش...

ولی وقتی که رسیدم فقط یاد این یه بیت افتادم:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

  • میلان

ته دنیا

میلان |

مردی که در حال نظافت زمین کف بیمارستان بود، داشت با کسی حرف می زد ولی هرچی نگاه کردم کسی رو ندیدم. حتی لحنش جوری بود که انگار داره یه اتفاقو به طور کامل شرح می ده و حتی با آب و تاب توضیح می ده و داره با درک خودش تحلیل می کنه. دسته جاروش تو دستش بود می رفت و می اومد و حرف می زد و اصلاً براش مهم نبود که صداشو بشنوم و حس کنم خل شده... بچه بودم یه کارتون دیدم که چند نفر رفتن ته دنیا. رسیدن به یه جا که از اون به بعد دیگه هیچی نبود و فقط فضا بود و اگه جلوتر می رفتن توی آبشاری می افتادن و مرگو می دیدن. ولی واقعیت اینه که دنیا گرده و ته نداره!

یه جایی هست که بعضی وقتا آدما بهش می گن ته دنیا. این ته دنیا با اون ته دنیا خیلی فرق می کنه. یه روزی بود که با خودم می گفتم از این بدتر دیگه نمیشه. ولی شد! یعنی هر وقت که حس کنی به ته دنیا رسیدی، بعدش می فهمی از اون ته ترم هست...

اون مرد به یکی از ته های دنیا رسیده بود، اون تهی از دنیا که دیگه برات مهم نیست که دیگران دارن نگات می کنن. برات مهم نیست که درباره ت چی فکر کنن. در واقع از اون ته به بعد دیگه هیچی برات مهم نیست...

  • میلان

شغل جدید

میلان |

همیشه برام سوال بود که چطور ممکنه استاد بلافاصله بعد از کلاس خسته باشه در حالیکه در طول کلاس کاملاً پرانرژی بود و حتی لحظه ای نمودی از خستگی در اون وجود نداشت؟

ولی از وقتی که خودم معلم شدم متوجه شدم که قضیه از چه قراره؟!

و البته اصلاً درک نمی کردم که معلما می گفتن که به شغل شون خیلی علاقه دارن... به نظرم خیلی شغل عادی می اومد. یه بار یکی از استادامون گفتن من از در کلاس که وارد میشم انگار یه دنیای دیگه است خیلی کیف می کنم...

برای منم دقیقاً همین اتفاق افتاد. قبل از کلاس همه ش میگم خدایا میشه یه زنگ بزنم بگم نیان امروز کلاس نیست.... ولی همین که از در کلاس میرم تو اوضاع کاملاً فرق میکنه انگار اصلاً من نیستم...

برای من که اصلاً به معلمی و استادی علاقه نداشتم و حاضر بودم هر کار دیگه داشته باشم به جز تدریس، واقعاً تعجب آوره که تا این حد به معلمی علاقه مند شدم که حتی با خودم میگم اگه هر شغل دیگه ای هم داشته باشم، کنارش حداقل یه کلاس داشته باشم که تدریس کنم...

  • میلان

موسم بادام

میلان |

هر روز بیدار شدن از خواب مثل طعم بلعیدن یک بادام تلخ در جمعی است که رودروایسی داری...

هر روز بادام های بیشتر را امتحان می کنی که طعم شیرین به دهانت بیاید ولی نمی آید...

انگار هر روز می خواهد مثل روز قبل باشد.

به گذشت روز ها امیدوارم هنوز امیدوارم روزی موسم بادام های شیرین من از ره برسد...

  • میلان

سنجاقک

میلان |

دسته سنجاق ها را بلخره پیدا کردم. می خواستم یه سنجاق بردارم. مجبور بودم یه سنجاقو باز کنم تا یه سنجاق دیگه رو بردارم. از خودم سوال پرسیدم این اتفاق شبیه چیه؟ باید اول یه نفر دیگه تغییر وضعیت بده تا دیگری بتونه رها بشه و اونم تغییر وضعیت بده!

یه روز تو زندگیم تصمیم گرفته بودم تغییر کنم. ولی همیشه اون تغییر و تا رخ دادن یه اتفاق خاص به تعویق می انداختم. همیشه می گفتم تو زندگی یکنواخت نمیشه رشد کرد. باید یه چیزی مثل فیلما باشه. مثل کارتون سیمبا یه میمون پیر وسط بیابون پیدا بشه بگه برو اون ور! خب چنین میمونی هرگز پیدا نشد و دوباره منتظر شدم که این یکی مثل کف بین یه چیزی بگه که مسیر زندگیم عوض بشه. راستش هر چی منتظر شدم اونم پیدا نشد...

هیچی نبود که منو متحول کنه یه روز فهمیدم که انتظار بی فایده است دیگه بهتره از رو برم و خودم تغییر کنم. خودبه خود تغییر کردم و همه چی رو تغییر دادم. در واقع تغییر خودم باعث شد همه چیز در نظرم عوض بشه.

البته هنوز ربطشو به سنجاق ها نفهمیدم. فقط اتقاقی که افتاد این بود که فراموش کردم سنجاق اولی رو به حالت اول برگردونم. باز موند.

  • میلان

چرخ زمونه

میلان |

یه بنده خدا بعد از چند سال بعد از اینکه بچه هاش رفتن دانشگاه ؛ دوباره میخاد ادامه تحصیل بده . بر حسب تصادف یکی از معلماش همون معلم دخترش بوده. دخترش گفته باید یه روز بیام مدرسه درستو بپرسم! علاوه بر اون هرکاری که مادرش میخاد انجام بده بهش میگه مگه تو درس نداری؟؟ بشین درستو بخون مگه امتحان نداری؟!

اینکه میگن چرخ زمونه برمیگرده یعنی این که سوالایی که از کسی میپرسیدی و حرفایی که بهش میزدی یه روز به خودت برمیگرده. 

بارها برای من یا بقیه اتفاق افتاده که وقتی حرفی بهمون زدن و دلمونو شکستن چند وقت بعدش به وسیله همون حرفا دلشون شکسته شده و یا اینکه برعکس...

اما دلیلی هم نداره که هر چی به ما بدی کردن همون لحظه جوابشو ببینن. مثلا یه بار بیست سال گذشت و من چند تا جمله شنیدم که به یکی گفتن یادم اومد همین جمله ها رو از دهن خودش شنیده بودم...

  • میلان