پیش نگرانی ما...
یکی از استادا هست که خیلی دوسش دارم، احتمال خیلی زیاد به این وب سر نمی زنه... دوست دارم به هر بهانه ای بپرم برم تو اتاقش... من و دوستام که وقت و بی وقت تو اتاقش هستیم. البته ما که چای شیرین نبودیم و نیستیم. ولی نسبت به بعضی از اساتید احساس علاقه میکنم... اما ایشون احساس می کنم که مهربون ترین استاد دنیاست... هرچند بعضی از دانشجوها اصلاً دوسش ندارن... چند روز پیش یه بهانه جور کردیم و رفتیم سر کلاسش نشستیم... فکر می کنم اگه از دانشگاه فارغ التحصیل بشم، اول از همه دلم برای اون تنگ میشه... ملت نگران آینده میشن ، منم نگران میشم :-) (سوء تفاهم نشه، اصلاً ایشون خانم هستن!) من فقط به خاطر تواضع و مهربونیش دوسش دارم... و هم این که اولین استادی که من تو دانشگاه دیدمشون ایشون بودن؛ بنابراین یکی از خاطرات خوبم ایشون هستن... خیلی دلم براش تنگ میشه؛ احساس تنهایی میکنم... :-(
شاید این حس که ما اسمشو میذاریم پیش نگرانی، ناشی از یک خلاء در امیدواری ما به آینده باشه، نمی دونم؛ کاش کسی بود منو راهنماییم کنه...
خدا قوت...