سنجاقک
دسته سنجاق ها را بلخره پیدا کردم. می خواستم یه سنجاق بردارم. مجبور بودم یه سنجاقو باز کنم تا یه سنجاق دیگه رو بردارم. از خودم سوال پرسیدم این اتفاق شبیه چیه؟ باید اول یه نفر دیگه تغییر وضعیت بده تا دیگری بتونه رها بشه و اونم تغییر وضعیت بده!
یه روز تو زندگیم تصمیم گرفته بودم تغییر کنم. ولی همیشه اون تغییر و تا رخ دادن یه اتفاق خاص به تعویق می انداختم. همیشه می گفتم تو زندگی یکنواخت نمیشه رشد کرد. باید یه چیزی مثل فیلما باشه. مثل کارتون سیمبا یه میمون پیر وسط بیابون پیدا بشه بگه برو اون ور! خب چنین میمونی هرگز پیدا نشد و دوباره منتظر شدم که این یکی مثل کف بین یه چیزی بگه که مسیر زندگیم عوض بشه. راستش هر چی منتظر شدم اونم پیدا نشد...
هیچی نبود که منو متحول کنه یه روز فهمیدم که انتظار بی فایده است دیگه بهتره از رو برم و خودم تغییر کنم. خودبه خود تغییر کردم و همه چی رو تغییر دادم. در واقع تغییر خودم باعث شد همه چیز در نظرم عوض بشه.
البته هنوز ربطشو به سنجاق ها نفهمیدم. فقط اتقاقی که افتاد این بود که فراموش کردم سنجاق اولی رو به حالت اول برگردونم. باز موند.
باید سنجاقمونو باز کنیم