درنگ...
یکی از دوستای ما که استاد دانشگاه هستن، تعریف کردن که یه دانشجویی اومد پیش من گفت که استاد من میخام خودمو بکشم! منم به خیالم که جدی نمیگه، سرم شلوغ بود، گفتم یه روز درنگ کن من باهات حرف بزنم بعد برو خودتو بکش، هیچی بعد چند روز خبر رسید که پسره خودکشی کرده... اون استاده هم خیلی داغون بود، میگفت ایکاش کارامو بعداً انجام میدادم با اون بچه حرف می زدم... شاید میشد نجاتش بدم...
از من بپرسی که میگم تجربه ی شخصی ام اینه که خیلی از آدمایی که از نظر سن از ما کوچکتر هستند و احتمالاً به نظر ما بچه میان، ممکنه خیلی چیزها رو از ما یاد بگیرن، و ممکنه خیلی چیزها هم لازم باشه ما از اونا یاد بگیریم. شاید اون دانشجو به عنوان آخرین امیدی که تو دنیا داره خواسته اون استاد به زندگی برگردوندش. شاید اون واقعاً از تمام دنیا رونده شده بود و انتظار داشت اون ردش نکنه، تو بعضی از کارهای به ظاهر غیر مهم یک روز درنگ کردن یک عمر پشیمونی میاره... شاید با یک جمله اون دانشجو به زندگی بر می گشت...