عشق
برادرم از یه آقایی فیلم گرفته بود، که تار میزنه و آواز میخونه، صدای محزونش اشک آدمو در میاورد. قصه شو برامون تعریف کرد که اون یه آقای تقریباً 40 ساله است که 20 سال پیش عاشق یه دختری شده که پدر مادراشون نذاشتن به هم برسن بعد از این جریان دختره رو فوری شوهر میدن که فراموش کنه قضیه رو. و اونم بعد ازدواج به یه شهر تقریباً دور میره. الانم زندگیش خوبه و به خیال خودش اون پسره هم ازدواج کرده و همه چیرو فراموش کرده... ولی اون هنوزم عاشقشه، و درست عین تو فیلما تار میزنه و براش آواز عاشقونه میخونه، در حالیکه دختر روحش هم بی خبره!
واقعاً برام عجیب بود یه آقایی 20 سال نتونه دختری رو فراموش کنه که شوهر کرده و از غم عشقش نتونه ازدواج کنه و حتی تا این حد منزوی بشه! من اگه جای آقاهه بودم مثل خانمه ازدواج میکردم و به هر طریقی فراموشش میکردم، چون اون دختر دیگه واقعاً از دستش رفته! اما از یه جهاتی هم کارشو تحسین کردم...راستش از آقایون انتظار نداشتم به نظرم آقایون بی احساس تر از این میومدن! هرچند هر صد سال یه بار این اتفاق میفته!
از قدیم گفتن که "مرگ مال همسایه است"، منم تجربه کردم که عشق هم مال همسایه است، ولی نه از اونا که مثل مرگ یهو بیاد سراغ آدم، بلکه هیچوقت نمیاد، عشق فقط برای قشنگ شدن فیلماست...
در عشق ، انسان از تمام عالم می بُرد و فقط به فکر معشوق است. تمرکز پیدا میکند. این تمرکز مقدمه ای عالی است برای وصل شدن به خدا.