روز از نو...
یکی از استادا که ترم پیش باهاش درس داشتیم، کلاً رو
اعصابش بودیم. یعنی دائماً دیر می رفتیم. دائماً اظهار نظر می کردیم.
دائماً به کار های جانبی مشغول بودیم. مثلاً وای فای تو اون کلاس خیلی خوب
بود...
همیشه به ما می گفت این سه قلو ها ... این ترم دوباره باهاش درس
برداشتیم. دوباره دیر رفتیم سر کلاس! ( خداییش دست خودمون نیست. اصلاً
همیشه یه ماجرایی برای دیر رسیدن هست! انگار طلسم شدیم! ) از قصدم دیر
نرفتیم! یکیمون نبود، تا رفتیم سر کلاس و سلام کردیم. استاد پرسید: قل
سومتون کو؟ گفتیم نیستش استاد...
بگذریم که به محض اینکه وسط تدریسش چشمش به ما میخورد، لبخند میزد!
سر
کلاس هم دوباره اومدیم اظهار نظر کنیم. من و دوستم با هم شروع کردیم به
حرف زدن، استاد گفت : اول یه قل حرف بزنه بعد اون یکی! از اونجایی که ما
همیشه ته کلاس میشینیم، همه بچه ها برگشتن عقب و با دیدن ما دوتا به همدیگه
گفتن اینا که دوقلو نیستن! تو عمرم سر هیچ کلاسی انقدر نخندیده بودم!
کافیه که یکی از ما سه تا نباشه، همه ی بچه ها و گاهی هم استادا، و حتی کارمندای دانشگاه سراغ فرد غایبو می گیرن!
اصلاً
عناوین مختلف به ما داده شده، از قبیل سه تفنگدار(نمی دونم چه ربطی به ما
داره فقط سه مد نظره!) سه کله پوک! سه فاکتوریل! سه فلافل... به ما میگن ما
فارغ التحصیل بشیم، دلمون برای سه قلوها تنگ میشه! از بس فتنه سوزوندیم!