توکل حقیقی
گاهی اوقات ما تو زندگی به جایی می رسیم که با خودمون میگیم دیگه فکرم جایی قد نمیده... من احساس می کنم یکی از بهترین اوقات زندگی ما همون لحظه است. لحظه ای که از تمام دنیا ناامید میشیم و تنها کسی که به ذهنمون میرسه خداست...
یک روز ذهنم درگیر یک مسئله ای بود، پدرم برام یک داستانی تعریف کرد متأسفانه نام اشخاص داستان رو فراموش کردم. ولی داستان از این قرار بود که یه دختر بچه اومد به مادرش گفت که گرسنشه. پدر مادرش برای اینکه اونو به نماز تشویق کرده باشن، گفتن دو رکعت نماز بخون و از خدا بخواه که بهت غذا برسونه. تا دختر بچه نمازشو تموم کنه مادر براش غذا حاضر میکنه. چند بار این اتفاق تکرار میشه... بعد از چند وقت پدر متوجه میشه که یک ظرف غذای ناشناس تو اتاق دختر بچه هست. ازش می پرسه. دختر بچه جواب میده که مثل همیشه نماز خوندم و از خدا غذا طلب کردم...
گاهی اوقات ما اصلاً معنی توکل رو نمی دونیم. وقتی کاری رو با توکل (به خیال خودمون) آغاز میکنیم، ولی بی نتیجه تموم میشه، با خودمون میگیم به صلاحم نبود...
گاهی اوقات "به صلاحم نبود" فقط یک سرپوش برای گناهامونه... و گاهی هم بلد نیستیم به "أقدر القادرین" توکل کنیم...