دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

از این انتگرال گرفتن ها تنها سودی که عایدم شد این بود که همه چیز میتواند برگردد...

طبقه بندی موضوعی

ترم جدید

میلان |

دروس ارائه شده ترم آینده اومده و اصولا درسا امتحاناشون باهم تداخل داره بعضاً ! ترم پیش ناشکری کرده بودیم ظاهراً یک بلای بدتر نازل شد! ایکاش میدونستیم که پیشنهادامونو بیان کنیم تأثیر داره یا خیر! این ترم که کمرمون شکست! رو این حساب میگم که وقتی یک روز فاصله نباشه خستگی امتحان دیروز هنوز تو تن آدم میمونه! حالا ما که خیلی عادت به درس خوندن نداریم! ولی این ترم که درس خوندیم تازه متوجه شدیم که فشردگی امتحانات تا چه میزان بازدهی رو پایین میاره! درسته که درسامونو پاس شدیم ولی برای پاسی که نخونده بودیم... معمولا مشاورا به کنکوریا توصیه میکنن که چندروز قبل کنکور اصلی درس نخونن که ذهن استراحت کرده باشه و بتونن سر آزمون بازدهی خوبی داشته باشن! آیا برای یک امتحانی که وقتش 210 دقیقه است، نباید یک همچین توصیه ای اعمال بشه!؟

  • میلان

چک

میلان |

یه فیلمی تو شبکه آی فیلم دیدم به نام "چک" . اول به نظرم فیلم بیخودی اومد. ولی کمی که گذشت جالب شد. البته من همیشه فیلمی که جذاب باشه نگاه می کنم حتی اگه آنونس 5 دقیقه ای باشه، شرط دیدنم فقط جذاب بودنشه! این فیلم چنتا شخصیت آقا داشت که سوار یه تاکسی میشن که راننده اش خانمه. یه پیرمرد، یه پسر جوون، یه آقای تقریباً مسن، و یه آقای مذهبی که به قول خودشون ریش داره.

یه موتوری شیشه ماشینو میشکنه و میخاد کیف پیرمرد و بدزده که اول پسر جوون بسیار تلاش میکنه موفق نمیشه، خانمه ماشینو نگه میداره، همه با هم پیاده میشن کیفو پس میگیرن، آقاهه هم به عنوان پاداش چهل میلیون به چهار نفرشون هدیه میده... به نظر من این فیلم خیلی معنای جالبی داره، اون "چک" هویت ماست. که یه پیرمردی یهویی به ما هدیه داد و رفت. ازجایی که زن در ادبیات سینمای ایران به معنای وطن و میهن و ناموسه، اون راننده که به قول خودش یه زن تنها که از صبح تا شب تلاش میکنه که پول درآره همون میهن ماست. اون آدم مذهبی هم وطنای مذهبی رو نشون میده، که البته به اندازه ای که از دین میدونن عمل می کنن. اون پسر جوون نماد نسل جوون و دانشجوئه که فقط دنبال حرف منطقیه. اون مرد مسن که قبل انقلاب نظامی بوده آدمیه که خیلی طرفدار جمهوری اسلامی نیست.

اینا چون هیچکدوم نمی تونن از چک دل بکنن، تصمیم می گیرن که شبو با هم بمونن. خانمه چون معذب میشه زنگ می زنه برادرش بیاد. برادرش یک آدم به شدت دعوایی و نترس و حتی لحن حرف زدنش هم مثل لاتاست. و همین طور یک بار قصد دزدیدن چک هم میکنه. اون نماد آدمایی که هدفی تو زندگی ندارن و نه از سیاست و نه از مذهب چیزی سرشون میشه و بسیار نادان و بسیار هم اهل ادعاست. اما این آدم وسط فیلم وارد میشه. یعنی از اول نبود. کم کم به میون اومد. و حضورش به شدت "چک" یعنی هویت ما رو تهدید میکنه و به ظاهر هم ادعاش می شه که از وطن ما دفاع می کنه در صورتی که اون دزد هویت ماست.

نقش پسر جوون رو شاهرخ استخری بازی میکنه که تا جایی که من تو فیلما دیدمش نقش آدمی رو داشته که از خودش چیزی نداره و تحت تأثیر حرف دیگران قرار میگیره و زود گول می خوره. اما تو این فیلم یک شخصیت کاملاً مستقله و یه دانشجوی خوابگاهیه که به شدت دنبال سرگرمیه و حتی شب لپتابشو بغل می کنه و میخابه. و همیشه سر هر مسئله ای حرف منطقی رو اون میزنه. هیچ طرف خاصی نیست. نه طرف آقای مذهبی و نه اون آقای مسن که مذهبی نیست. فقط طرف منطقو میگیره. اون نماد نسل ماست. که در عین حال که خیلی چیزا میدونیم، هنوز ندونستیم بهتره کدوم وری باشیم. بین بحران معنای بزرگترامون گیر افتادیم.

اون آقای مذهبی کسیه که شب خونه اون میمونن. چک دست اونه. و همه هم بهش شک دارن، در عین حال که همه بهش اعتماد کردن که چک رو دستش دادن. چون اون از همه قابل اعتماد تر بود. اما کم کم همه داشتن بهش شک میکردن و هر بار هم شکشون بی مورد بوده. و هر بار تنها نسل جوونه که بیخود و بی جهت به آدم مذهبی شک نمیکنه!

شب که میشه حرف ماهواره وسط میاد و هرکسی نظری میده. آقای مذهبی میگه چهار تا دختر سرخاب سفیداب کرده... برادر اون خانمه میگه خسته از سرکار میای بهت حال میده... مرد مسن(تیمسار) تقریباً موافق ماهواره است. خانمه میگه بحث سیاسی نکنید! و این میون تنها حرف پسر جوونه که منطقیه. اون جواب میده نداری ندیدی، فقط چیزای بد نیست که نشون میده! یعنی نسل جوون اطلاعاتش درباره همه چیز خوبه، و همه چی در دسترسشه. اما خیلی وقتا دنبال چیزای خوب میگرده! در حالیکه مرد مذهبی میگه همین تلویزیونش کلی ما رو از راه به در میکنه! البته حرفش پرپیراه نیست! همچنین حرف تیمسار و پسندیدم که گفت تو این مملکت حرف سیب زمینی هم بزنی حرف سیاسی زدی و خیلیا که از سیاست چیزی نمیدونن حرفشون درباره ی گوجه فرنگی هم به دولت ختم میشه! خانمه از مسافراش که حرف سیاسی میزنن گله میکنه...

خلاصه که تمام آدمای مختلف دنبال این هویت هستند و با چنگ و دندون ازش مراقبت میکنن، دریغ ازین که هیچکدوم راه نگه داشتنشو نمیدونن. و هیچکدوم خبر ندارن که اون پیرمرد از دنیا رفته و حساباش همه مسدوده...

هویتی که ما بهش به چشم طمع نگاه کنیم که قرار باشه ازش نفعی ببریم، یه هویت پوچه! هویت برای ما ارزش مادی نداره (و تا چهار ماه دیگه که بچه های پیرمرد حساباشو باز نکردن، خبری از پول نخواهد بود!) اون فقط یه چیز با ارزشه که چون دشمنا کمین کردن که ازت بدزدن فکر می کنی که ارزش مادی داره! درحالیکه این ما هستیم که با هویت، معنا پیدا میکنیم. و بدون اون هیچیم...

خداییش من به شخصه یه فیلم هالیودی بین قهارم. و تا به حال فیلم ایرانی ندیده بودم که تا این حد به دلم بشینه!

  • میلان

برداشت آزاد

میلان |

یه بار یه پستی دیدم که مضمونش توهین به حجاب بود و خلاصه اش این بود که "عوض این که به پسرا بگن چشماتو کنترل کن به ما دخترا میگن خودتو بپوشون، یا اینکه به خاطر اینکه توی پسر تحریک نشی، من دختر باید عذاب چادر و به جون بخرم..." این پست خیلی منو درگیر کرده بود، تا اینکه به این روایت رسیدم. اصولاً این روایت بسیار به گوش ما خورده که پیرمردی نابینا به منزل حضرت زهرا رفته و ایشون چادر به سر کردن و در جواب حضرت رسول که پرسیدن "او که تو را نمی بیند!" ایشون گفتن که "من که او را می بینم!" . در مورد این روایت تنها چیزی که از زبان عامه مردم می شنوم اینه که "نامحرمی که ما می تونیم ببینیم باید ازش چادر سر کنیم!" ولی به نظر من خیلی حرف مسخره ایه! البته از عامه مردم علی الخصوص آدمای مسن تر بیش از این انتظار نمیره...

بایادآوری این روایت خیلی سؤالا تو ذهنم پاسخ داده شد. از جمله اینکه خدا دستور داده به حجاب ولی هیچ ربطی به پسرا نداره. خودمونیم و خدامون!

  • میلان

اسم

میلان |

تا حالا فکر کردین که زیبایی نام ها نشان خوش سلیقگی یا بد سلیقگی پدر مادرشونه! همین طور اسم آدما نشونه تفاهم یا عدم تفاهم پدر مادرشونه؟ قطعاً تا به حال از این منظر به نام آدم ها فکر نکرده بودین؟! مثلاً من تو شناسنامه اسمم با اسم تو خونه م فرق میکنه! گاهی اوقات احساس چند شخصیتی میکنم. عجیب دچار سردرگمی میشما... اما من یک نفرو دیدم که پدرش و خانواده ی پدری یه چیز صداش میکنن، مادر و خانواده مادری یه چیز صداش میزنن، و تو شناسنامه هم یه چیز دیگه است! صد بار خدا رو شکر کردم!

  • میلان

بالخره 24 دی امتحان ترم اول 93-94 دانشگاه قم به اتمام رسید. و هم اکنون ما در دوران نقاحت بعد امتحان به سر می بریم. خیلی دوست داشتم امتحانا تموم شه ولی الان کاری به ذهنم نمیرسه که انجام بدم!

زیر برگه ی امتحان آخرم نوشتم که امتحانات این ترم چه وضعیتی داشت! و نوشتم که شاید می تونستم خیلی بهتر جواب بدم اگر این اتفاق نمی افتاد. اما واقعاً خستگی ذهن رو به عینه می شد در من مشاهده کرد؛ نتونستم تا این حد موضوع رو توضیح بدم؛ اما حقیقت اینه که قبل همه امتحانات برای امتحان آخر از همه امتحانا آماده تر بودم! اما به دلیل گذر زمان و فراموش شدن مطالب ( برای آدمی مثل من که لای جزوه کاغذ میذارم که بدونم تا کجا خوندم! یعنی تا این حد...) و همچنین خستگی ذهنم به خاطر پشت سر هم بودن 4 امتحان ابداً بازدهی خوبی نداشتم!

ترم پیش هم همین اتفاق افتاد 10 خرداد 11 و 12 و 13 خرداد امتحان داشتم . و امتحان روز 13 م رو با 10 پاس کردم! که خودش کلی بود! و بسیار خوشحال بودم!

این ترم خدا به خیر کنه!... این از اون دوران نقاحت هایی که دائماً دست به دعا هستیم... :-)

  • میلان

چرا چاقی سرچشمه تمام بیماری هاست؟ به عقیده من بخش اعظمی از بیماری به تلقینات ما برمیگرده! که البته بسیاری از بیماری های عصر نوین عصبی هستند! یعنی خود دکتر تشخیص میده که عصبی نشو برات دارو نمی نویسم! حتی شده طرف کارش به جراحی کشیده به خاطر اعصاب! اگه ما تلقینات و انرژی و حال روحی خودمونو کنترل کنیم و خودمونو در وضعیت ایدآل قرار بدیم کمتر به بیماری دچار میشویم. اما گاهی اوقات که ما گرسنه هستیم و غذا در دسترس نداریم مثلاً سر کلاس! هر حال نامطلوبی رو به گرسنگی ربط میدیم. مثلاً اگه سر درد بگیریم میگیم به خاطر گرسنگیه دل درد یا حتی خستگی... خلاصه که چیزی رو به خودمون یا نمی گیریم. و این یعنی تلقین اینکه من سلامت هستم! اما وقتی که ما سیر باشیم خبری از این چیزا نیست . و کوچکترین وضعیت غیرمعمول به عدم سلامتی ربط میدیم . این یعنی انرژی منفی! شاید یکی از علل که میگن چاقی سرچشمه بیماری هاست ؛ همین باشه...

  • میلان

در بسیاری از فرهنگ لغت ها که بنده دیدم امتحان با بلا مترادف نوشته میشه که البته در کل هم معنا نیستن!

امروز ما یک امتحانی دادیم که بنده ازش به "بلا" تعبیر می کنم

و اجازه میخام که از چند نفر خیلی گله کنم!

کسی که 20 دقیقه برگه های ما رو دیر پخش کرد! و از اون طرف به کسی که ما در این "بلا" رو با کسانی در یک کلاس قرار داد که زمان امتحانشون زودتر تموم میشد! و هم به خود همون مراقبی که برگه های اونا رو نگرفت تا زمان برگه دادن ما شد؛ البته به زعم خودش! چون حتی از زمان تعیین شده ی خود برگه هم زودتر گرفت چه برسه به اینکه ما از استاد خواهش کردیم که نیم ساعت  اضافه کنه و ایشون قبول کرد!

به کی باید بگم که برای این درس خونده بودم و زمان نداشتم !؟

بعضی از دخترا که سر امتحان اشک می ریختن! چون امتحان به خودی خود بسیار سطح بالاتری از تدریس استاد بود! 4 سوال داشت که هیچ کدوم معمولی نبودن یعنی همه شون سخت بودن! البته سخت اسمیه که سایر دانشجوها روش گذاشتن! بنده اسمشو حتی سخت هم نمی گذارم. سخت یعنی چیزی که مشابهشو حل کرده باشی و این سطح بالای همونا باشه؛ این سوالا چیزی بود که الان سر امتحان تازه باید به فکر ایده برای حلش می افتادی! حداقل یک سوالش این طوری بود هر چند که به نظر من سه تاش این طوری بود!

الان فکر میکنم که چه حماقتی کردم برای این درس وقت گذاشتم در حالی که می تونستم روی درسای دیگه وقت بذارم!

به کی باید بگم که 20 دی 21 دی 22 دی و 23 دی هر روز امتحان تخصصیم بوده! در حالیکه 15 دی یک تخصصی و 18 دی دو امتحان عمومی داشتم!؟

کی باور می کنه بلد باشی جواب بدی اما نتونی بنویسی!؟

یعنی هیچ کجای دنیا همچین شکایتی رو از آدم قبول نمی کنن!؟

با کی میشه درد دل کرد و گفت به خاطر امتحان امروز حتی انرژیمو برای دو امتحان بعدی از دست دادم!؟

کی باورش میشه که امتحانی که دادم؛ خونده ها و دونسته های منو نشون نمیده....

  • میلان

تاریخ انقضای انجمنی که بنده نویسنده وبلاگش بودم به پایان رسیده

هرچند که بنده فرصت گذاشتن مطالب خیلی مفید و سازنده رو نداشتم... از اعضای انجمن که خیلی بیشتر از من فعال بودن تشکر می کنم.

  • میلان

دیروز رفتم دندونپزشکی که دندون عقلمو جراحی کنم . با وجودی که از کلاس بدو بدو رفتم و به موقع هم رسیدم اما 2 ساعت برای نوبتم منتظر نشستم! بگذریم که مطب خیلی شلوغ بود ؛ اما دست آخر متوجه شدم که دکتر 1 ساعت دیر رسیده و بنده که از دیروزش تند تند زنگ می زدم که وقت بگیرم ، 6 رو رزرو کرده بودم. اما حدود 8 جراحی شروع شد و به دلیل دندونای محکمم تا 45 دقیقه طول کشید! دندونای  چند ریشه ای که حتی دکتر هم چند وقتی می شد که از این مدل دندونا ندیده بود... بگذریم. اگه به دندونای بد قلق خودم ( البته از لحاظ کشیدن! ) و مهارت دکتر ایمان نداشتم عمرا پیشش نمی رفتم که ده شب برسم خونه... یک بار هم چندسال پیش 4 ساعت منتظر شدم برای یک اپتومتریست! که گفت برو پیش متخصص و فرداش هم 4 ساعت دیگه نشستیم تا متخصص چشم تشریف بیاره و آخر سر هم گفت الحمد لله چشمات هیچی نیست...

به خدا که دیر اومدن خوب نیست!!

  • میلان

نشنیده بگیر

میلان |

ترم 5 که بودیم یک درسی رو برداشتیم که اصلاً هم بهش علاقه نداشتیم ولی به زور می خاستیم پاس شیم ، که البته بخت با ما یار نبود و استاد هم تقریبا سخت گیر بود و نمره پاسی به ما نداد ... گذشت و ترم پیش دوباره با خود همون استاد همون درسو برداشتیم ، جلسه اول رو کرد به ما گفت مگه من شما رو پاس نکردم ؟ گفتیم که نه ! ( ماشالا به حافظه ! ) دو هفته پیش یکی از کلاسا رو پیچوندیم در حالیکه به استاد سلام کردیم و رد شدیم ، هفته پیش رفتیم سر کلاس استاد یک سؤال پرسید و ما یک جواب الکی دادیم و برگشت گفت " من می تونم خودم جواب بدم فقط می خوام شما فکراتونو به کار بندازید بگذریم که بعضیا اصلاً هیچ زحمتی به خودشون نمیدن و ... " همین طوری ادامه داد به اینکه با زبون بی زبونی ناسزا نثار بنده کردن ... جلسه ی بعد گفتیم بی خیال حرفی که زده مثل همیشه عادی بودیم باهاش یه سؤالی پرسیدیم ، که خیر و صلاح به اینه که تعریف نکنم چی شد ... "این همه زحمت کشیدم که اینو بفهمید ، از صبح تا حالا دارم چی توضیح میدم ، عجیبه که این همه گفتم و هنوز نفهمیدید" ... خلاصه هر چی از دهنش در اومد گفت ما که سعی کردیم کم نیاریم یه سؤال دیگه پرسیدیم گفت آها این یه سؤال خوبه ... هیچی دیگه سعیم این بود کم نیارم ولی ناراحتم کرد ، به زور خودمو عادی نشون دادم...

  • میلان

کتاب ها

میلان |

همیشه وقتی بخوام فرهنگ و سواد کسی رو بسنجم نظرش رو نسبت به کتاب و این که چقدر مطالعه می کنه در نظر می گیرم . کسی که نسبت به کتاب احترام قائل نباشه فرقی با قوم مغول نداره چرا که حمله کردن و کلی خرابی به بار آوردن که هنوزم که هنوزه داریم ضربه شو می خوریم چون همه ی کتابای ما رو سوزوندن ...

به نظر من کسی که به فکر " کتاب خوندن " نباشه به حرفش اعتمادی نیست ؛ یعنی به اتاقشون که نگاه می کنی وسایل سرگرمی کاملاً به چشم میاد اما کتاب نه... مثلاً در بهترین حالت (!) کتاب ها در کشو اما لپتاپ روی میز ! ( بسته به نوع استفاده ، لپتاپ هم سرگرمی محسوب میشه ! معمولاً برای این افراد فقط جنبه ی سرگرمی اشیا به کار میاد ؛ مثلاً حتی ممکنه بپرسی مانیتورش چند اینچه ؟ بگه نمی دونم... !!! ) یا اینکه بعضی از ما ها وقتی کتاب هدیه می گیریم ناراحت میشیم و از کتاب خوندن فقط رمان رو می شناسیم و یا اسم کتاب میاد میگن کتابخونه توی خونه اصلاً به صرفه نیست ... دوست دارم بگم سرانه ی مطالعه ی جنابالی به تنهایی میانگین سرانه ی کتابخوانی کل جمعیت کشورو چند نمره میاره پایین ! اون وقت درباره ی به صرفه بودن یا نبودن کتابخونه نظر می دی !؟

ریشه یابی این حرکتا خیلی سخته ؛ مثلاً عدم وجود انگیزه هم ممکنه باعث بشه که ما دائماً دنبال سرگرمی باشیم ! نگرش پدر و مخصوصاً مادر نسبت به کتاب خیلی مهمه ! مثلاً بعضی مادرای به ظاهر دلسوز که وسواسی تشریف دارن و سریعاً علاقه به بیرون انداختن وسایل دارن ؛ به کتاب هم به چشم بقیه ی چیزا نگاه می کنن و تا یک هفته کتابتو نگاهش نکنی دم در می بینیش !

خلاصه اینکه تو این دنیا کشف کردم " کتاب خوندن " هم لیاقت می خواد... به قول یکی در یک سایت شبکه ی اجتماعی " من نمی دونم تو کشوری که سرانه ی مطالعه به ازای هر کس 1و نیم دقیقه است (!) این همه روشن فکر از کجا پیدا شده ؟ "  خداییش این آمار درسته... ؟؟؟ اگه درست باشه که کلاهمون پس معرکه است که ...

  • میلان

ما که پیش دانشگاهی شدیم من و هم کلاسی هام خیلی مشکلات داشتیم به خاطر اینکه دبیرستان ما تازه ساز بود و اکثر معلم های ما تا اون سال برای پیش دانشگاهی تدریس نکرده بودن یا اینکه چند سال بود که تدریس نکرده بودن . این وسط معلم فیزیکمون از همه قابل تحمل تر بود ؛ یک روزی از روزها سر کلاس فیزیک به نظریه نسبیت رسیدیم ؛ یکی از دوستان ما از روی متن درس خوند و گفت اینشتین... (   ( ineshtain

به نظر بنده اشتباه اومد ؛ و خودش هم مکث کرد ؛ معلممون گفت "انیشتین" درسته ! کتاب شما اشتباه نوشته ! من که بسیار بی تجربه بودم  گفتم درست نوشته چون درستش اینشتینه ! Einstein یه اتفاق جالب تو کلاس افتاده بود همه ی بچه ها خندیدن! اصولاً من به خنده های احمقانه عادت دارم محل ندادم ...ولی اتفاق جالب تر این بود که معلممون پوز خندی زد و بنده ساکت شدم و گفتم که اشتباه کردم...

اما بد بهم برخورده بود ؛ رفتم تو خونه و آکسفورد و باز کردم درستشو دیدم ؛ چون اون موقع لپتاپ نداشتم که سریع بزنم تو گوگل... حتی اصلش آینشتاینه... از اون روز چند بار به سرم زد اون آکسفورد توپولوی بابامو ببرم مدرسه به همه شون نشون بدم و بگم که وقتی چیزی نمیدونین به کسی نخندین... اما خواهرم منو پشیمون کرد... ایکاش این کارو می کردم که تو دلم نمونه...

  • میلان

خطر

میلان |

من و " توماس ادیسون " با هم توی یک روز دنیا اومدیم ! همین طور هر دو تیپ شخصیتی یکسانی داریم ! اما من فکر می کنم که یک دنیا با اون فرق دارم . در حقیقت با شخصیت ایدآل خودم خیلی فاصله دارم !

اون فوق العاده با پشتکار و من بسیار حساس . اون به شدت اهل ریسک و من بسیار ترسو . اون به شدت باهوش و من دارای ذهنی بسیار آشفته ... ولی خیلی با هم تفاهم داریم . عاشق کتاب و قطعات الکترونیکی ... همه به من میگن تو افکارت عجیبه ؛ من تو رویاهام دکور اتاقم رو پر از قطعات الکترونیکی و کتابای عجیب غریب می بینم که قطعاً از هیچ کدوم سر در نمیارم ! اصلاً اگه ازشون سر در بیارم که دیگه جذابیتی نداره ! استاد درس مهارت های زندگی مون خیلی بی غرض گفت نکنه تو مازوخیسم داری ؟ ( نام علمی همون سادیسم J  ) بعضی از کتابامو بارها خوندم و هنوزم بهشون مسلط نیستم . و حتی ورق زدنشون بهم آرامش می ده بعضی وقتا به قفسه ی کتابام خیره می شم . خودم هم می دونم عجیبم ! چون اصلاً برای کتابای درسی خودم اشتیاقی ندارم ... احتمالاً چون زورکی باید بخونمشون ! در حالی که شرط پیچیدگی رو داره که برای من جذاب باشه ! چرا همه با زور بازدهی شون بالا می ره ولی من نه ؟! دقیقاً از روزی که یکی از معلمام تو دبیرستان مجبورمون می کرد جزوه بنویسیم از جزوه نویسی هم متنفر شدم ! چون اصلاً اهل جزوه نبودم و عشقی می نوشتم و اون دلش می خواست ما حسابی مرتب باشیم ! در حالی که ما فقط استاد کتابت شده بودیم نه استاد جبر و هندسه و ریاضی که درس می داد... خلاصه اینکه دستم به جزوه نمی ره خیلی از جزوه نوشتن بدم میاد . سر کلاس خوابم می بره . گاهی فکر می کنم که اصلاً به درد ریاضی نمی خورم چون از پس بعضی از درسا بر نمیام ... خودم گاهی حس می کنم انقدر که مغرورم و احساس باهوشی می کنم ؛ باهوش نیستم . یه خانم روان شناس بهم گفت که روش خوندن تو متفاوته . ولی هیچ روشی دستم نمیاد . احساس خنگی می کنم . چندبار تصمیم گرفتم که تغییر رشته بدم . یعنی دانشگاهو بیخیال شم و از اول کنکور بدم... کاش یه کسی بود که راهنمایی دقیقی بهم بکنه ... آخه من خیلی ایدآلیستم . تو دبیرستان همه به من می گفتن نابغه ی مدرسه ! ( مدرسه ی عادی ) اینکه حس کنم همچین نابغه هم نبودم باعث ناامیدیم میشه ؛ یه ناامیدی خطرناک ...

  • میلان