سال نو
سال نو مبارک
وقتی که یه سالی میخاد نو بشه دیگه باید با خیلی چیز ها خداحافظی کرد. شاید لباس عید هایی که سال ها پیش خریدیم الان نه تنها مد نیست بلکه اصلاً تو بازار نیست. شاید سفره هفت سین هایی که سال ها پیش چیدیم الان دیگه نمیشه چید. آدم بعضی وقتها دلش تنگ میشه برای چیزایی که تاریخ مصرف شون تموم شده ولی واقعا دیگه الان اون چیزا دیگه جذاب نیستن یا شاید هم ما دیگه اون آدم ها نیستیم... سال ها پیش وقتی بچه بودم بابام به زور صدامون میکرد میگفت بیاید بشینید براتون حیدربابا بخونم منم اصولا اهل نشستن نبودم دایما در حال جنب و جوش بودم آرزو می کردم بابام بیخیال حیدربابا بشه. جالب اینجاست که خودش وقتی به خاطرات کودکی شهریار می رسید آه می کشید و با حسرت می خوند انگار شبیه خاطرات خودش بود... بعضی جاهاشو انقدر خونده بود من حفظ بودم. پریشب دوباره داشت دنبال حیدربابا میگشت پیداش نکرد. من براش کلیات شهریارو پیدا کردم فکر کردم دوباره هوس حیدربابا کرده ولی نخوند. می خواستم بگم بچه بودم قدر حیدربابا خوندنتو نمیدونستم الان بخون. ولی نگفتم... چون اولا دیگه حسشو نداشت ثانیا فقط از روی کتاب "حیدربابایه سلام" مزه میده براش! اونم که سال هاست ندیدم...