دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

از این انتگرال گرفتن ها تنها سودی که عایدم شد این بود که همه چیز میتواند برگردد...

طبقه بندی موضوعی

بی عنوان

میلان |
امروز رفته بودم دانشگاه پیش یکی از استادامون. اولش گفت شما دانشجوی من بودی؟ دقیق نگام کرد. بعد که فامیلمو گفتم وانمود کرد که شناخته. ولی انگار واقعاً شناخته بود... پرسید حالا که درست تموم شد چی کار می کنی؟ گفتم فعلاً می خونم برای ارشد... پرسید: بعدش چی؟ گفتم هیچی اگه انگیزه داشته باشم شاغل می شم وگرنه هیچی! لبخند زد و جواب تأمل برانگیزی داد: خیلی ها متأسفانه میان دانشگاه و آخرش هیچی! البته کسی که واقعاً استعدادشو داره باید بیاد! ولی خیلیا علی الخصوص دخترا فقط خودشونو پیر می کنن!
من اون لحظه فقط لبخند زدم؛ و البته دیگه مثل گذشته نیستم که مثل بچه ها فوری بهم بربخوره! اون لحظه انگار منظورش من نبودم ولی دقیقاً منظورش من بودم! اما دقیقاً چرا گفت خودشونو پیر می کنن؟ شاید می خواست بگه که پیر شدی این دو سال که ندیدمت! ولی واقعیت اینه که هنوزم راننده تاکسی ها بهم می گن عموجون! با وجودی که 25 سالمه! شاید می خواست بگه که کاش دانشگاه نمی اومدی می رفتی شوهر می کردی! که اینم هیچ تداخلی نداشت، فقط پیش نیومده که ازدواج کنم! می خواست بگه خیلی خرخونی کردی خودتو خسته کردی خیلی اضطراب کشیدی خودتو پیر کردی! که قطعاً من هرگز این کارو نکردم! واقعاً چرا گفت خودشونو پیر می کنن!؟ چقدر یک کلمه ی یه استاد می تونه مدت ها ذهن یه دانشجو رو درگیر کنه! یعنی خدا می دونه که چقدر انگیزه هام تحلیل رفت!!! خیلی طول می کشه تا دوباره مثل اولم بشم...
هرگز فکر نمی کردم که منو یادش نیاد؛ سر کلاس خیلی به من اهمیت می داد... واقعیت همینه که امروز خیلی چیزا دستگیرم شد؛ اونم این که استاد زود دانشجو رو فراموش می کنه؛ ولی دانشجو هیچ وقت استادو از یاد نمی بره... اتفاق تلخیه...
  • میلان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی