دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

دست نوشته های دانشجویی

این یک وبلاگ شخصی است.

از این انتگرال گرفتن ها تنها سودی که عایدم شد این بود که همه چیز میتواند برگردد...

طبقه بندی موضوعی

تغییر نگرش

میلان |

از همایش تغییر در نگرش که دکتر فرهنگ تشریف آورده بودن دو داستانی که ایشون گفتن و بسیار به یاد ماندنی بودن به شما تقدیم می کنم...


پدر و مادری که بسیار به تک دختر خود وابسته بودند؛ برای فرزندشان که در دانشگاه قبول شده بود ؛ خانه دانشجویی اجاره کردند و برای او تمام وسایل لازم را تهیه کرده و به شهر خود بازگشتند . اما با رفتن دختر منزل این زوج ثروتمند سوت و کور و کسل کننده بود و والدین دختر دائما در خواب به سر می بردند تا جای خالی دختر، آن ها را دل تنگ نکند . بنابراین تلفن را دائماً از پریز جدا می کردند تا کسی مزاحم خواب آن ها نباشد ؛ طبیعتاً در این شرایط دختر تنها می توانست از طریق نامه با پدر مادر خود تماس بگیرد و هر چند وقت برای آنها نامه می نوشت تا اینکه چند ترم گذشت اما از دختر خبری نشد و پس از مدتی نامه او به این شرح به دست والدین نگران دختر جوان رسید: پدر و مادر عزیزم سلام، اخبار ناگواری برای شما دارم ؛ منزلی که برای من تهیه کرده بودید؛ آتش گرفت. تمام وسایلم در آتش سوخت .جزوه های من هم درآتش سوخت . لباس های من هم در آتش سوخت. خودم هم در خانه بودم و نزدیک بود بسوزم؛ ولی یک پسر جوان مرا از آن جا نجات داد . او خیلی خوب بود . ما باهم ازدواج کردیم و الان هم صاحب بچه هستم ... پدر و مادر عزیزم تمام این وقایا که شرح دادم ؛ شوخی بود ! منزل سالم است. من باکسی ازدواج نکردم . و بچه هم ندارم... من فقط مشروط شدم و الان هم اخراج شده ام و دارم برمی گردم! دوستتان دارم!




در یکی از شهر های کشور آمریکا راننده کامیونی بدون توجه به تابلو وارد تونلی شده و در زیر پل گیر کرده بود که نه راه پس داشت نه راه پیش...جاده بسته شد . پلیس و آتش نشانی و جمعیت کثیری دور این کامیون که سد معبر کرده؛ جمع شده بودند . و هرکس پیشنهادی میداد : مأموران آتش نشانی بدنه ماشین را به درازا ببرند... ماشین را از پشت بکشند...دست آخر کامیون را از روی ناچاری در حالی که هر لحظه سقف تونل را تخریب میکرد؛ توسط جرثقیل کشیدند... پسر بچه ای نزدیک میشد؛ پرسید: چی شده؟ افسر پلیس بی توجهی کرد. باز پرسید: چی شده آقا؟ جواب داد : هیچی بچه برو! باردیگر پرسید و پلیس با عصبانیت داد زد : کامیون زیر پل گیر کرده و نمی دونیم چطوری بیاریمش بیرون که پل خراب نشه! پسر بچه بی درنگ پاسخ داد: خب چرا باد لاستیکاشو خالی نمی کنین؟! و این چیزی بود که به ذهن آن همه آدم بزرگ نرسیده بود!



 

بیایید با شروع سال جدید ما هم نو شویم؛ بیایید جور دیگری فکر کنیم...

  • میلان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی