روز اول...
امروز که آخرین روزی بود که کلاس داشتم، ناخودآگاه یاد اولین روزی افتادم که تو این دانشگاه پا گذاشتم، یادم افتاد که درست مثل اول ابتدایی بود که آدم تو جایی پا میذاره که هیچ شناختی ازش نداره، جایی که آدم احساس غربت می کنه... الان که یادم می افته خنده ام می گیره، به اینکه درست مثل کلاس اولی ها همون روز اول دوست پیدا کردم، درست مثل کلاس اولی ها 45 دقیقه منتظر استاد نشستیم! درست مثل کلاس اولی ها با تعجب به ترم بالایی ها نگاه می کردیم، درست مثل کلاس اولی ها تا کلاسمون تموم شد پریدیم رفتیم خونه، درست مثل کلاس اولی ها رفتیم غذامونو گرفتیم اما نخوردیم، جای هیچی رو بلد نبودیم، زمان هیچی رو نمی دونستیم، چقدر روز اول دانشگاه روز عجیبی بود، شاید حتی عجیب تر از روز اول مدرسه ام...
هیچ وقت به این فکر نمی کردیم که این روزا تموم میشه و ما هیچ استفاده ای ازش نمی بریم...