دوستان...
میلان |
یه آقایی رو می شناختم، خیلی به پدر مادرش میگفت شما به من زنگ نمی زنید و حالم رو نمی پرسید و این حرفا، در حدی که با خواهر برادرش هم قهر! کرده بود که چرا دیر دیر به من زنگ میزنید... به نظرم کارش مسخره می اومد. بعد ها کشف کردم که تو خونه خانمش دائماً بهش تیکه میندازه و با کنایه باهاش حرف میزنه که خونواده ت بهت اهمیت نمیدن. اون هم تنها چاره ای که می بینه همینه، بهش حق دادم...
یکی از دوستام منو عروسیش دعوت کرد منم داشتم می رفتم ولی یه مسئله دقیقه 90 پیش اومد نشد بریم... بعد ها دوستم با بغض و ناراحتی و دلخوری به من زنگ زد که پیش شوهرم سر افکنده شدم، درحالیکه من تمام تلاشمو کرده بودم! بعد ها اونم کشف شد که شوهرش یک سره حرفای کنایه ای بهش می زنه که دوستات پشتت نیستن و ...
برای بعضی از آدما از همین تریبون اعلام تأسف می کنم. چون تصور می کردم که زن و شوهر باید پشت هم باشن دوست هم باشن. نه اینکه به هم فخر بفروشن که من کسی دارم که پشتم باشه و تو نداری...
یکی از دوستام منو عروسیش دعوت کرد منم داشتم می رفتم ولی یه مسئله دقیقه 90 پیش اومد نشد بریم... بعد ها دوستم با بغض و ناراحتی و دلخوری به من زنگ زد که پیش شوهرم سر افکنده شدم، درحالیکه من تمام تلاشمو کرده بودم! بعد ها اونم کشف شد که شوهرش یک سره حرفای کنایه ای بهش می زنه که دوستات پشتت نیستن و ...
برای بعضی از آدما از همین تریبون اعلام تأسف می کنم. چون تصور می کردم که زن و شوهر باید پشت هم باشن دوست هم باشن. نه اینکه به هم فخر بفروشن که من کسی دارم که پشتم باشه و تو نداری...
آن شب قدر که مهمان علی (ع) باشی و بس