ایستگاه
یک روز بارانی
یک آدم عجیب
یکی مثل خودم...
با موهای خیس
از دیدن او مات شدم
و او هم.
آدم خاصی بود.
به هم خیره شدیم.
توی ایستگاه دیدمش
می دانستم او جای دیگری می رود
اما حواسم به ساعت نبود
مثل همیشه
از گذر زمان نفرت داشتم
چتر داشتم
نشسته بودم
و او
با لبخند همیشگی اش
با لباس خیس
ایستاده بود
خسته بود
حواسش به من نبود
و من حواسم به ساعت نبود،
اما می دانستم دیرم شده.
مثل همیشه.
آدم جالبی بود
نگاهش می کردم
باران می بارید،
و من غرق می شدم
نگاهم می کرد
نگاهش عوض می شد
ترسیدم.
بلند شدم
به طرفش رفتم
"می بخشید شما می دانید ساعت چند است؟
آخر من هیچ وقت حواسم به زمان نیست"
لبخند زد
انگار که بچه هستم
"شما از کدام ساعت حرف می زنید؟
من ساعت ندارم."
شاید به دیدن چشم هایش می ارزید...
دنبال چیز جالبی در چشم هایش بودم
ناامید شدم
هیچ چیز توی چشمان او نبود...
خیالم راحت شد که عاشقش نشده ام.
فهمید ناامیدم کرده،
مثل یک آدم متشخص مقصدم را پرسید
نگاهش کردم
مضطرب بود
جوابی ندادم
ترسیدم،
از چشمانش،
از همان چشم هایی که هیچ چیز توی آنها نبود،
ترسیدم.
دوست داشت با من حرف بزند،
من، بیشتر
ترسیدم
ترسیدم عاشق بشوم
رفتم...
نمی دانم چرا
گاهی حس می کنم هنوز توی ایستگاه منتظر من است
دست خودم نبود
چرا از او فرار کردم
دست خودش نبود
او هم.
فهمیدم
اینکه در چشمان او همه چیز پنهان بود
همه چیز در چشمان او
که من ندیدم...
فهمیدم
همان اول عاشقش شده بودم.
بعد ها دوباره توی ایستگاه دیدمش،
متعجب و مضطرب،
با لبخند همیشگی،
نگاهم کرد
شاید او هم ترسیده بود...
تمام آرزویم بود،
اینکه دوباره ببینمش،
و دیگر نگران زمان نباشم.
دیدمش
با لباس خیس همیشگی
رفت.
حتی نفهمیدم ساعت چند بود
مقصدی نداشتم
برای دیدن او آمده بودم
باران می بارید
برایم مهم نبود که دیرم شده
چون می دانستم دوباره هرگز او را نخواهم دید...
باران تند می بارید
و من،
نتوانستم چترم را به او بدهم.
از آن روز به بعد،
هر وقت باران می بارد،
به ساعت نگاه می کنم.