ترس...
دیروز سر کلاس استادی که به شدت ازش شاکیم نشسته بودیم. و چون گفته بود که حضور غیاب نمی کنه، 7 نفر بیشتر نبودیم. رفتن همه مون هم علت داشت... و دوباره مثل جلسه قبل موقع حرف زدن به من نگاه میکرد... به طور اتفاقی سر کلاس بحث مفاتیح شد، استاد گفتن که تو دفترم چند تا مفاتیح دارم که خیلی نفیسه... و طوری که با دستاش اشاره کرد حدس زدیم مفاتیح جیبی باشه... بعد گفت به شما ها که امروز اومدین جایزه میدم:-) ... بیاید از دفترم بگیرید. من که اصلاً نمی خاستم برم بگیرم. اما دوستم باهام حرف زد و گفت که "بزن به دل دشمن!" و منم که این اواخر خیلی اینو امتحان کردم، مثلاً به استادی که تو عمرم بهش میل نزده بودم، میل زدم و سؤال پرسیدم. البته که منو پیچوند! ولی به امتحانش می ارزید. دیروزم نمی دونم چی شد... یه دفعه دلم خاست بزنم به دل دشمن! و در مقابل چشمان متعجب دوستم وارد دفترش شدم و سلام کردم! استادم لبخند زد... حس کردم که منتظر من بوده... مفاتیحی که بسیار بزرگ تر از چیزی بود که تصور کرده بودیم ازش گرفتیم و خودشم گفت عوضش خیلی نفیسه! و برامون امضا کرد و تاریخ زد... گفت دلم میخاد بعد چند سال که اینو دیدین یاد امروز بیفتین... به دوستم گفتم که با این نیت وارد اتاقش شدم که دوست دارم بدونی که ازت ناراحت نیستم. و البته که این هدیه رو به عنوان عذرخاهی ازت قبول می کنم! وگرنه من انقدری غرور داشتم که نرم اتاقش! دوستم گفت باید برم بهش بگم چه نیت خبیثی داشتی! :-) ولی این نیت واقعی من نبود، اون فقط تصوری بود که اون لحظه بهم قدرت داد که بزنم به دل دشمن! نمی دونم چرا ولی از دیروز تا حالا صد بار به امضاش نگاه کردم...
اما خیلی پشیمونم، حالا با این وضعیت باید به هر قیمتی شده پاس شم... :-)
زدن به دل دشمنم که از اوجب واجباته :--)