دانشگاه
سه شنبه ی پیش که بارون اومد، کلاس یکی از درسای عمومی تو حیاط برگزار شد... من که خیلی دوست داشتم کلاسو... خاطره ی قشنگی بود...
سه شنبه یکی از دوستام سر کلاس شیرینی آورد و گذاشت رو میز استاد، استاد که اومدن پرسیدن قضیه چیه؟ بچه ها گفتن که یکی از بچه ها برای هفته ی معلم شیرینی آورده، استاد با یک لبخند رضایت آمیز به جعبه شیرینی خیره شدن و گفتن بسیار کار خوبی کرده! حالا کی بوده؟ گفتیم میخاسته گمنام بمونه! استاد گفتن که البته یکمی دیره! ولی به هر حال دستشون درد نکنه! بعد گفتن بیاید توزیع کنید. یکی از دوستا رفتن اول به استاد گرفتن . استاد برنداشت و کاملاً جدی گفتن که به همه بگیرید هر چی موند... و جمله شو تموم نکرد . و طبق معمول کلاس ترکید...احتمالاً خیلیا میدونن که بنده به یک سری علل از اون استاد شاکیم، سر اون کلاس استاد دائماً به من خیره بودن، نکنه با خودش بگه من شیرینی آوردم که پاچه خاری کنم؟؟ عمراً... شایدم علت خیره شدنش به من این بوده که تعجب کرده با وجود اون همه چیزایی که بهش گفتم عجب پوست کلفتیه بازم اومده سر کلاس!... فعلاً به نفع من تموم شد، خدا آخر و عاقبتمو خیر کنه!
الانم که یک دقیقه زیر بارون وایسادم اونم به خاطر کار واجب، خیس خالی شدم، چطوری با این چادر خیس بشینم سر کلاس؟!... اصلاً چطوری برم خونه...

یک عدد شیرینی
حوصله نداشتم بیشتر ادامه بدم
موفقیت باشید